مهاجرتهای گسترده اقوام آريايی از شمال به جنوب دريای اکسوس (آمو) از جمله يوءچيها و توقف آنان به مدت پنجصد سال در باختر و تخارستان مقدمات ظهور تخاريها و هجوم آنان عليه حکومت يونانيان و سقوط آنان در باختر و بدنبال آن زمينه های تشکل اجتماعی و تاسيس دولت کوشاني را ابتدا در تخارستان، بدخشان و باختر فراهم ساخت و يکصد سال بعد ازين واقعه شعبه ای ازين اقوام بنام "کوای شانگ – کوشان" به ترقيات اجتماعی چشمگيری دست يافته و بعد از فتح باختر و کابلستان تا حوالی هندوستان پيشرفتند. مؤرخ شهير افغانستان مير غلام محمد غبار اين مسئله را چنين توضيح داده است: "بعد از انقراض يونانيان سلسله ای بنام کوشان از طايفه تخارها (تخارستان و بدخشان) بعد از تصرف کابل قسمت عمده هندوستان را مسخر نمودند".([1]) در باره نژاد کوشانيها نظريات متفاوتی به ميان گذاشته شده است. در اين مورد نظرياتی وجود داردکه کوشانيان و سلاله بعدی آنان بنام يفتليان از متن کوشانيان تبارز سياسی کرده اند، از نژاد هيونگنوها يا نژاد زرد ميدانند که ايشان از پيشگامان قبايل ترک هستند. اما بيشتر مؤرخين آنها را آريايی نژاد خوانده اند و معتقدند که آنها از سرزمينهای اوليه آريائيان (ايريانم ويجو) به مناطق تخارستان و باختر و بعداً آسيای مرکزی تا هندوستان منتشر شده اند. يعنی ابتدا از ناحيه رود ايلی به سير دريا و از آنجا به جنوب رود اکسوس در بدخشان کوچيده اند. کشف کتيبه معروف رباتک در سال 1991 بدنبال کتيبه های سرخ کوتل بغلان که مربوط به دوره زمامداری امپراتور بزرگ اعليحضرت کنيشکا ميباشد، حد اقل به سه فرضيه تاريخی ذيل پاسخ روشن گفت:
1- کوشانيان بخصوص کنيشکا در اين کتيبه خود را آريايی نژاد و شهريار آريانا خوانده است.
2- زبان فرضی (باختری-تخاری) در اصل بنام زبان "آری" يعنی آريايی ناميده شده است.
3- ويمه تکتو سردسته يا مؤسس حکومت کوشانيان خوانده شده است. بناءً با پيدايش آب تيمم باطل ميشود و ديگر نبايست فرضيه های موهوم بجای اسناد و مدارک مبرهن تاريخی قرار داده شوند.
بعضی از مؤرخين نام "کوشانو" را با کلمه چينی "يوءچی" که قوم کوچی و بيابانگرد در آسيای مرکزی بودند، يکی ميدانند و عقيده دارند که اينها زمانيکه در شمال دريای آمو بودند بنام "پوچی" خوانده ميشدند و پس از عبور از دريای آمو به "تاهيا- بدخشان" با ساکنان محلی آميزش نموده و نام جديدی "کوشان- کوچيان" را اختيار کرده اند. به نظر آنها قبايل اوليه کوشانی بنام تايوءچه يا يوءچيهای معروف نيز ياد شده اند و سرزمينشان را بنام کيوشانگ وانگ Kuei Shang Wang يعنی سرزمين کوشانيان ناميده اند. سايکس باور دارد که در دهه سوم قرن اول ميلادی "کوايشانگ" يا کوشان سردسته قبيله پوچی (يوءچی) راه و رسم کوچی گری را ترک گفته به کشاورزی روی آوردند و امپراتوری وسيعی را ايجاد کردند، که از باختر به طرف جنوب گسترش و پهنا داشت و در شمالغرب هند جانشين گندو فارس و پاکوريس گرديد، گندو فارس سلطنت ساکا را در 19 ميلادی تحت سلطه مستقيم خود در آورده بودند([2]).
کوشانيها در منابع تاريخی بنامهای مختلفی ثبت گرديده اند مثل "کوشانو، کهوشانو، کيوشانا، کيورشانا و کوشان" در منابع بومی آريايی، "کورسفو، کورونو، کورانو، کورسانو، خورانو" در تلفظ يونانی و در منابع عربی بنام "کوشان" آمده اند. در کتب دوره اسلامی از جمله مسالک و ممالک که اصطخری بنام کوشان تذکار يافته و آنها را از قوم تخارها ياد کرده است.
کوشانيان از سده اول ميلادی تا پايان قرن چهارم دولت معظمی را در پهنای آسيای مرکزی تا هندوستان بوجود آورده و بر آريانای شرقی تسلط سياسی داشتند، که همزمان با آنها در بخش آريانای غربی ساسانيها حکومت ميکردند. زمانی حکومت کوشانيان به سه دوره تقسيم شده است. يعنی کوشانيان بزرگ، کوشانيان خورد يا کيداريها و ردبيل شاهان که از اتحاد بقايای کوشانی و يفتلی عبارت بوده اند.
کوشانيان بزرگ با نام کچولا کدفيزيس فرزند ويمه کدفيزيس فرزند تيکتو آغاز ميگردد، که در سال 25 ميلادی از باختر به کابلستان آمد و اين شهر را از انسی آخرين شهزاده پارتی اشکانی تصرف نمود.([3]) کدفزيس اول فرمانروايی پيروزمندانه ای داشت.
ويمه کدفيزيس دوم (50- 90) ميلادی بر متصرفات کدفيزيس اول از باختر تا شمالغرب هند تا وادی گنگا و بنارس حکومت نمود. در کتيبه ای که از تکسيلا در ناحيه پوروشاپورا (پشاور) بدست آمده است اين کتيبه در دوره سلطنت يک زمامدار کوشانی که ملقب به پادشاه بزرگ بوده بنا گذاشته شده است، که باستان شناسان اين کتيبه را به ويمه کتفيزيس نسبت داده اند.
دوره حاکميت ويمه کدفيزيس دوره رونق ارتباطات و فعال سازی مسيرهای جاده ابريشم بوده که علاوه بر امتعه بازرگانی استعدادها و هنر خلاقه مردم در قلمرو کوشانيان بخصوص از معبر بدخشان و تخارستان ترويج و تعاطی ميشدند.
در سال 73 ميلادی امپراتور "مينک" محل کليدی را که بر آن جاده تجارتی ابريشم ميگذشت و در شمال صحرای تاکلاماکان موقعيت داشت در مسير ختن و يارقند (يارکند) که بطرف جنوب آن بدخشان موقعيت دارد از فرماندار يوچی اشغال نمود و تا سال 76 ميلادی تمام ترکستان چين را در شرق پاميرات به تصرف خود درآورد.([4])
در سال 88 ميلادی يکی از فرمانروايان کوشانی به جنرال چينی پانچاو در جنگهايش عليه تورفان کمک نمود و باج و خراج به چين پرداخت و خواست تا با يکی از شاهدخت های چينی ازدواج نمايد، که اين خواسته او به مخالفت پانچاو مواجه گرديد و او را به زندان انداخت. اين پيشامد شاه کوشانی را بر افروخته ساخت و جهت اخذ انتقام لشکر 70 هزار نفری را با اسلحه مجهز به استقامت پاميرات در بدخشان مارش داد، اما لشکر مذکور بخاطر طی نمودن راههای صعب العبور و سرد و کمبود مواد غذايی از سوی پانچاو شکست خورد و امور خراج گذاری بازهم بگونه ای ادامه يافت و پانچاو تا سال 91 ميلادی تا غرب بحيره کسپين سلطه چين را برقرار نمود. موصوف در سال 97 ميلادی يکی از افّسران خود را بنام سفير به کشور پارت اعزام نمود. سفير مذکور از راه هيکاتم پليس (شهر صد دروازه) و همدان به ايران و پارا رود مسافرت نمود، او علاوتاً در نظر داشت تا از طريق خليج فارس به سوريه و شام رفته و با حکومت روم شرقی روابط برقرار نمايد، اما بر اساس رايزنی ناخدای کشتی که اين فاصله را بطور عادی سه ماه وانمود کرد از اجرای اين سفر منصرف گرديده و به کشورش برگشت.
اعليحضرت کنيشکا امپراتور بزرگ کوشانی (100-162) ميلادی
شکست يوچی فرماندار کوشانی در شرق پامير در سال 88 ميلادی به دست پانچاو موجب تبارز امپراتور مقتدری چون کنيشکا در راس خانواده کوشانيان و قلمرو سلطنت آنان گرديد. هر چند سالهای زمامداری کنيشکا به صورت مشخص معلوم نيست، اما پس از ورشکستگی سياسی ناشی از هجوم لشکر چين بمقام سلطنت برداشته شده و مرحله جديدی را در استقرار، توسعه و تحکيم دولت کوشانيها پيريزی نموده است. کنيشکا سلطنت خود را با استقرار در دو پايتخت پوروشاپورا بحيث پايتخت زمستانی و بگرام بحيث پايتخت تابستانی رهبری ميکرده است.
بازيافته های فراوان و چشمگيری از ساحه وادی کوهدامن و کاپيسا مربوط به دوره حکومت کوشانيان و تسلط دين بودا نشان ميدهد که اين سرزمين مورد توجه و دقت زمامداران کوشانی بخصوص امپراتور کنيشکا قرار داشته است. در تمام قلمرو کوشانيان تساهل دينی و پلوراليزم عقيدتی حکمفرمايی داشت و صومعه ها و استوپه های مذهبی فراوانی در اين دوره ساخته شده اند. کنيشکای بزرگ در اوايل سلطنت خود کوهستانهای کشمير و چترال را ضميمه قلمرو سلطنتی خود نمود و سرزمين خود را بيشتر از نياکانش توسعه داد. کنيشکا نميخواست باج گذاری به دولت چين را که از گذشته معمول گرديده بود ادامه دهد. ازينرو لشکر قوی را به امتداد بدخشان سوق نمود و از گذرگاههای پامير بسوی ايالت سينکيانگ چين (کاشغر و يارکند) مارش داد و ختن، يارکند و کاشغر را جزوی امپراتوری خود نمود، که موفقيتهای نامبرده مورد تائيد نگارشگران چينی بخصوص هيوان تسانگ قرار گرفته است. آنان تائيد نموده اند که ختن در سال 152 ميلادی ضميمه امپراتوری کنيشکا گرديده و فرمان اين پادشاه سترگ در بخشی از سرزمين چينيان واجب الاجرا گرديده است. شهريار بزرگ کوشانی که خود پيرو ديانت زردشتی (آئين آريائيان) بود در اواخر سلطنت خود به کيش بودايی علاقه فراوان گرفت و تحت تاثير اين گرايش دينی وی بسياری از مجسمه ها و هيکل های رجال بزرگ دولتی و روحانی بودايی در مکتب آرت و هنر "گنداهارا" به بهترين صفت هنری ساخته شده اند، که تبارز اين آثار حيرت انگيز قبل از همه مديون اراده هنر پرورانه و فرهنگی کنيشکا ميباشند. قبل بر اين زمامداران کوشانی در زمينه رشد هنر گنداهاری به مثابه آميزه از هنر يونانی و باختری توجهات لازم مبذول نموده بودند و آشوکا پادشاه موريائی بودائي هند در اين زمينه تلاشهائی را در قرن سوم پيش از ميلاد راه اندازی نموده بود، اما کنيشکا همه اين عرصه ها را (هيکل سازی، استوپه ها و صومعه های دينی، سنگنبشته ها، معماری، شهرسازی، مسکوکات فلزی، طلايی و نقره يی) را به حد کمال تشويق و حمايت نمود.
در قرن دوم ميلادی کنيشکا يک دندان بودا را به سفير چين اهدا نمود و يکی از سران يوچی يک کاپی کتاب مقدس بودايی را به هيئت نماينده گی چين در کشورش نيز اهدا کرد که گفته ميشود بدين وسيله اين مذهب به فواصل معين و تدريجی در چين سرايت کرد و تا امپراتوری روم توسعه يافت. لازم به تذکر است که بوديزم بعد از سال (565) پيش از ميلاد بوسيله سيدارتا در هند بوجود آمد، اما در قرن سوم پيش از ميلاد توسط مورياييها به کابلستان، باميان، باختر و بدخشان راه يافت و باميان بستر مناسبی برای ترويج اين ديانت بسوی کشورهای جنوبشرق آسيا و چين گرديد. بوديزم در آريانای عصر کوشانی حيثيت ديانت جديدی را اختيار کرد و بحيث يک نظام درويشانه دينی که تبليغ ميکند "بعد از اين زنده گی را ديگر پايانی نيست در قلب مومنين تجلی انوار پرتو افگن است و به نيايش و ادعيات آنها گوش ميدهد" چنانچه وينسنت سميت ابراز نموده در يک کلمه ميتوان گفت که "احترام به معبودی که از اين دار شتافته است به عيادت ناجی زنده ای حلول کرده است"([5]).
پس از کنيشکا در سال (162- 185) هويشکا به نماينده گی پدرش ايالات هند را در جنوب اداره ميکرد و به مجرد مرگ کنيشکا به کرسی جاه و جلال سلطنت کوشانی تکيه زد. کارنامه های او بصورت مشخص مورد مطالعه قرار نگرفته است، اما بی ترديد او ادامه دهنده راه و روش فرهنگ گستر اجداد خود بوده است.
دوره حاکميت واسوديوا که در سال 220 ميلادی بدست شاهپور اول بر افتاد ([6]) شيرازه امپراتوری کوشانی از هم پاشيد، و سلاله های کوچک کوشانی در دره های پنجشير و مناطق مجاور آن تا هجوم رعشه افگن يفتلی ها در قرن پنجم ميلادی حکمرانی داشتند، که آثار شگرف اين دوره از دره پنجشير به دست آمده است. برخی از امارتهای کوچک سلاله کوشانی حتی تا تصرف خراسان بزرگ بدست سپاه عرب تا قرن هفتم ميلادی وجود داشتند. اردشير بابکان مؤسس سلاله ساسانی در قرن سوم ميلادی طی يک حمله گسترده به هند به حاکميت آخرين بقايای کوشانيان در شمال آنکشور که به زمامداران کابل خراج ميپرداختند پايان داد.([7])
پادشاهان کوشانی از پيروان و مشوقين جدی دين بودا بودند. راجع به تمدن دوره کوشانيها تحت دستاوردهای هنری مکتب گندارها را مثل (معماری، نقاشی، مجسمه سازی، شهر سازی، ظروف سفالی و شيشه ای و غيره) نميتوان درين نگرش کوتاه معلومات داد، اما ميتوان گفت که مفتخر ترين بازيافتهای باستان شناسی در موزيم های کشورهای آسيای مرکزی مربوط به عصر زمامداری کوشانيها و عروج هنری مکتب آرت و هنر گنداهارا که توسط آنان بوجود آمد ميباشد.
دکتر صاحبنظر مرادی
رویکرد ها:---------------------------------------------------------
[1] - جغرافيای تاريخی افغانستان، مير غلام محمد غبار، سال 1367 کابل.
[2] - سايکس، تاريخ افغانستان، ص 120.
[3] - صاحبنظر مرادی ، کابل در گذرگاه تاریخ، بخش کوشانيان.
[4] - به نقل از تاريخ چين تحت عنوان "یوهانشو"، تفسير رخدادها را از 25 ميلادی به بيان گرفته، نقل از سايکس، ص 121.
[5] - پيرسی سايکس ، تاريخ افغانستان، ترجمه عبدالوهاب فنايی، ص 122.
[6] - مير غلام محمد غبار، جغرافيای تاريخ افغانستان، ص 200.
[7] - سايکس، همانجا ، ص 123.
Samstag, 28. Juni 2008
تشکل اجتماعی و عروج حاکميت کوشانيان
Donnerstag, 29. Mai 2008
به شهید کلکان
کتیبه دیواری
افسانه ای عشق تو به تکرار نوشتند
در وصف قدت آیت بسیار نوشتند
شور نظرت را به غزلپاره سرودند
نام تو بهر کو چه بدیوار نوشتند
در احتراق بزرگ ، بادو زبان سرخ آویخته از چشما نش به آیینه ها سخن میگفت هنگامیکه سربازان پس از تحصین طولانی دهکده ها ، نا امید به خانه های خود بر گشتند . نقش پایش آوازه بود وراه ها هنوزرنگین کمانی انداز اسرار.
شب در سیاهی گم شده است ،ستاره ای میدرخشد ، مرداب خوابیده است تنها سگها خواب ناآرامی دارند . ماشه ای
مسلسل نفس های عمیقی کشید ستاره وسرب ، استاده و مذاب در هم شدند . میخواستم لحظه ای بخوابم اگر این سگ سیاه صاحب مرده بگذارد.
عابر گذشته است و سایه اش هنوز بر سینه ای دیوار ها میرقصد با امتداد و ارتفاعی که نسبت ابریشمینی دارد با شانه
هایش. پرنده گان بلند پرواز ، بی نشانه ای را جستجو میکنند در آشیانه ای بر شانه های هندو کش .
اسپی سفیدی بی سواری که از معبر عقربه ای ساعت میگذرد ،تجلی یادواره ای است که این شهربا او آشنااست.
رستم فرزند ابولقاسم است اما او از بیضه ای سفید پایمردی های خود سر بر کرده است.
کسانیکه پنجره ها را گشوده اند میدانند که در این آسمان ستاره ای میدرخشد دنباله دار.
مسعود قانع
22-05-08
به شهدای راه آزادی
تقدیم به زنده یاد مجید کلکانی
یاد تو چون ستاره ای
شب زنده دار ِمه
در آسما ن خاطر من
ره کشوده است.
آتش گرفته پرده ای پندار من کنون .
یاد تو چون بهار
پروانه های عاشق آزادی را بشوق
در کوره راه رزم و نبرد
رهنمون شود .
یاد تو همچو خون
بر تار و پود هستی ما
میدود مدام
ای رود پر خروش
سرکش، شتا بگر
ستیزنده پر زجوش .
ای شبنم امید همه خانوار رنج
از شاخ زندگانی ما
چون چکیده ائی؟ .
ای جرقه ای حیات
در شام زندگانی پر درد و رنج ما
چون آفتاب سرخ
پرتو فگن شدی
افسوس ..... ولی
چه زود
خفاش تیره دل خون ترا مکید .
با ما بگوی تو
ای پاسبان مام وطن
دیدهء ترا
چون با حریر مکر و خیانت فریفتند ؟
آیا کدام آب زلال لیک تیره دل
آورد ترا بدام و آنگه گریختند؟ .
با ما بگوی تو
در قتلگاه تو
در آن شب سیه
دستان پر زخدعه و نیرنگ
دشمنان
این دوستان مرگ
بر آفتاب چهره ای تو تیغ چون کشید؟ .
ای پاسدار مام وطن
از تو زنده است
پایا و ماندگار
بر صفحهء حیات
بر گهنامه ای زمان
مام وطن، نام وطن .
نام تو ای شهید
ره آرمان خلق
چون حرف حرف
پاک خداوند در طاق
سینه ام
جاوید گشته است .
نام تو ای شهید
عیّار ای مجید
زینت ده درفش
همه رهروان عدل
پرسندگان داد
پویندگان راه ستیز
راه زندگی .
داکتر عبدالله محمودی
۲۸می،۲۰۰۸ ،سدنی
Courtesy http://goftaman.com/daten/fa/index.htm
Dienstag, 27. Mai 2008
Tajik Movements in Samarqand and Bukhara and the Uzbek retaliation and Crimes against Tajik Communities
This has been a case study through risk assesment department of Center for Internatonal Development and Conficlt Management, about the birthplace of Tajik civilization. This shows how the international community turns a blind eye on this conflict region that has been a result of Russian opression on Tajik lands during the 19th century.
Risk Assessment
In 1989 the Uzbek Tajiks seemed to have constituted one of the major threats to the territorial integrity of Uzbekistan. On the one hand, they were a large and regionally concentrated group which populated Samarkand and Bukhara, both Tajik historical cities situated in eastern Uzbekistan adjacent to Tajikistan. In addition, the ethnic Tajiks established a national movement which formulated its claims in terms of territorial autonomy and boundary adjustment. By the late 1990s, however, the Uzbek Tajiks no longer looked like a serious challenger to the Uzbek state or President Karimov’s regime. For a variety of reasons, including domestic economic tribulations as well as the civil war that raged in neighboring Tajikistan during the mid-1990s, Karimov chose a decidedly authoritarian approach to governing and launched a war against all opposition groups early after independence; this included a crackdown on ethnic Tajiks. Arrests of the leaders and members of the Tajik national movement in 1992 deflated its initial successes and transformed the movement into a loose network of affiliations that became less politicized. While some analysts have attempted to interpret events in Central Asia as fostering Tajik nationalism in Uzbekistan (e.g. the Islamic Movement of Uzbekistan operating from bases in Tajikistan with an explicit goal of overthrowing President Karimov), evidence has thus far proven limited.
Risk of Tajik rebellion is moderate to low. While the group is territorially concentrated and faces a degree of discrimination from the regime, Tajiks have lacked significant political organization since 1994, relying instead on cultural associations. There have been no incidents of recent political violence carried out by the group, and protest has been very low; although this is likely more to do with the strict authoritarian policies of the Uzbek government than a lack of grievances. Perhaps the sole achievement of which the ethnic Tajiks can boast is the official recognition of their status as a separate nationality group, but this was arguably more of a legacy of Soviet nationality policies than successful political lobbying. The regime in neighboring Tajikistan has shown no willingness to support irredentist policies of Tajiks in Uzbekistan, which further undermines Tajiks’ ability to oppose the state violently. One area of increasing concern for the regime is not Tajik nationalism, but rather an overarching Islamic identity, which some believe could pose a significant challenge now or in the future. The explicitly non-violent Hizb ut-Tahrir organization, which is banned in all Central Asian states, appears to enjoy wide support among Tajiks in Uzbekistan, especially in the south-west.
While the risk is small in the near future, unless Tajik cultural and political grievances are successfully addressed, they remain a potential target for mobilization against the Karimov regime.
Analytic Summary
The Soviet Socialist Republic of Uzbekistan was established in 1924 and initially it included present day Uzbekistan and Tajikistan. In 1929 Uzbekistan and Tajikistan were separated, but both remained Union Republics within the Soviet Union until 1991, when both countries became independent.
Among the numerous ethnic groups living in Uzbekistan, Tajiks are third in size following the Uzbek majority and ethnic Russians. Tajiks mainly populate two large cities, Samarkand and Bukhara (GROUPCON = 1), which are known to have been Tajik historical centers and to have contributed significantly to the development of Tajik culture in Central Asia. The population size and the territorial concentration of the ethnic Tajiks have caused periodic tension in Uzbek-Tajik relations, which were characterized by animosity and territorial disputes through much of the Soviet era. Yet, serious inter-ethnic conflicts were to grow only with the collapse of central Soviet rule and the establishment of independent Central Asian republics.
In the course of the past decade, ethnic Tajiks have undergone a rapid political and organizational regression. Having emerged in 1989 as an ethnoseparatist group which demanded autonomy (AUTOGR496 = 3; AUTGR596 = 2), removal of borders between Samarkand and Bukhara, and the establishment of an autonomous republic by the name of Sogadiana, the group soon disintegrated into smaller and less significant factions (1992). The initially strong separatist ambitions have likewise faded, replaced with political grievances centering on participation and rights within the Uzbek system (POLGR203, POLGR303, POLGR403 = 2) and cultural grievances centering on language rights (CULGR303 = 1, CULGR403 = 2). The major factor which contributed to this development was the policy of Islam Karimov, president of Uzbekistan, which made impossible any significant manifestation of organized communal interest in the country. In practical terms, Karimov decided to suppress the nationalist Tajik movement in 1992, and little has been heard of the movement since. The only achievements on which the group could claim as a result of its political activities was the recognition of ethnic Tajiks as a nationality group in Uzbekistan and Tajik as an official language.
The current status of the ethnic Tajiks, and the moderate policy of neighboring Tajikistan toward its kindred groups abroad, suggest that the ethnic Tajiks will remain a relatively inactive community, largely excluded from Uzbek political life. Yet what might change this situation is the increasing activity of opposition groups organized around religious, not national, principals. These groups include the rebellious Islamic Movement of Uzbekistan (IMU, now sometimes referred to as the Islamic Movement of Central Asia or Turkestan), and the non-violent Hizb ut-Tahrir, which operates throughout Central Asia illegally and appears to have support among the Tajiks of Uzbekistan. Both organizations seek to overthrow the secularist governments in Central Asia and establish a caliphate, but their strategies appear to differ on the use of violence. The activities of the IMU have diminished since their bases in Afghanistan were obstructed following the American invasion in 2001, but it nevertheless remains active. Recruitment by the IMU of ethnic Tajiks has resulted in increased government repression. In August 2000, large numbers of Tajiks living in the mountains along the Tajikistan-Uzbekistan border were forcefully evacuated and resettled, with large numbers arrested for suspected complicity with militants. While this sparked verbal protest by the government of Tajikistan, ethnic Tajiks in Uzbekistan remained quiescent (PROT00 = 0).
Hizb ut-Tahrir has been a growing force in the region since 2000 or earlier and has attracted significant attention from authorities. Tajik communities have been targeted by authorities for suspected membership in Hizb ut-Tahrir, with evidence of arrests (REP101 = 3), torture (REP501 = 3), and restricted movement (REP1701-03 = 2) found for the 2001-2003 period. Again, however, incidents of protest have remained very low (PROT01-03 = 1), with violent activity non-existent (REB00-03 = 0).
References
Central Eurasian Studies Review (Publication of the Central Eurasian Studies Society). Volume 2, Number 3, Fall 2003.
CSCE Briefing, Human Rights and Democratization in the Newly Independent States of the Former Soviet Union, January 1993.
Digest, Monthly Newsletter of the CSCE.Europa Publications, Far East and Australia 1994.
Europe Year book, 1998, vol.II
Freedom House, Nations in Transition 2003: Uzbekistan.
Keesings Record of World Events, 1990-94.
Library of Congress on-line country reports
Liu, Morgan (2002) “The Perils of Nationalism in Independent Uzbekistan” The Journal of the International Institute (USA: University of Michigan).
Nexis Library Information, 1990-2003.
US State Department Human Rights Report: Uzbekisan (2001-2003).
US State Department International Religious Freedom Report: Uzbekisan (2001-2003).
Sonntag, 11. Mai 2008
Afghanistan(Pashtoon Land) Creation, An Indepth analysis
There has been a log of discussions, as to how, why and under which circumstances was Afghanistan created. It is no doubt that the nomadic Pashtoon tribes have lived for some period of time in the southern areas of Sullaiman Mountains. New historical facts point to one often told legend that they are a part of the lost tribes of israel. This has been under scrutiney for decades now some renowned History professors. But that is not what I wanted to explain for the moment. I was surfing through the pages today and I found a very interesting essay by Professor Lalzad, in ariaye.com which I would like to share it with you. To get the full story please click on the following link:
!? آهنگ وحدت ملی يعنی برابری
دويچه ويله : به سلسله بحث در رابطه با جايگاه زبان فارسی دری در افغانستان و ريشه ها و دلايل فارسی ستيزی در اين کشور اينک بعد از گفتگو های اختصاصی با صاحب نظران چون داکتر اکرم عثمان، اعظم رهنورد زرياب، لطيف ناظمی و پروفيسور داکتر مجاوراحمد زيار مصاحبه داريم با محمد آصف آهنگ، پژوهشگر افغان مقيم در کانادا. آقای آهنگ در صحبت خود پياده نمودن ايديو لوژی فاشيزم در افغادستان را دليل اصلی مشکلات امرو زی ميداند. به گفته آهنگ: " نعیم خان ومحمدگل خان مهمند درنظرداشتند تا فارسی را ازافغانستان که زادگاه این زبان است دورکنند وپشتو را جانشین آن نمایند. بجای اينکه بگذارند تا پشتو و فارسی دری و ساير زبان های کشور ما همزمان رشد کنند و کاملتر شوند. این است نقطه آغازاختلافات وتعصبات درمقابل زبان فارسی دری"...
دویچه ویله: آقای آهنگ درابطه با برخورد وزارت اطلاعات وفرهنگ افغانستان با چندتن ازکارمندان رادیو- تلویزیون دولتی درمزارشریف ، واکنشهای گوناگون تا به حال وجود داشته اند، برخی ازمبصرین ازگذشته ها یادکرده اند و از زمانی که برخورد خصمانه جزء برنامه های حکومت درافغانستان بوده و برخی از ضربه های کشنده بر پيکر وحدت ملی افغانستان.
اگربحث علمی زبان شناسی اين گفتمان را کنار بگذاريم که طی هفته های گذشته مطالب زياد در اين زمينه مطرح شده اند؛ پیشینه برخورد ها در رابطه با مساله زبان وزبان فارسی و وحدت ملی درافغانستان به چه شکل بوده است؟
آهنگ: زمانی که ما ازافغانستان صحبت می کنیم، پس آغازمی کنيم با احمدشاه بابا بنیانگذار افغانستان.
از زمان احمدشاه بابا تا سقوط شاه امان الله هیچ گونه تعصب درمقابل زبان فارسی وجود نداشت. ببینید احمدشاه بابا خود به زبان فارسی شعرمی گفت و به همین شکل پسرش تیمورشاه. بناءً ما می بینیم که درآن زمان به زبان فارسی دری نه تنها شاه و گدا درکشورما ارج ميگذاشت بلکه در هندوستان، ترکیه وبسا جاهای دیگرنيز.
اما زمانی که فاشیزم درافغانستان آورده شد وجزء برنامه های حکومتی گردید، وضع طوردیگرشد. دراین میان می توان ازدونفرنام برد: یکی محمد گل خان مهمند ودیگرنعیم خان.
این دونفرکه تحت تاثیرتبلیغات فاشیزم هیتلری قرارگرفته بودند؛ خواستند تا درافغانستان نیز ازاین ایدیولوژی استفاده کنند. آنها تجربه کردند که اتا ترک درترکیه وانگلیسها درهندوستان زبان فارسی را تا جای زیاد ازبین بردند وزبان ترکی و اردو را جانشین آن کردند.
نعیم خان ومحمدگل خان مهمند درنظرداشتند تا فارسی را ازافغانستان که زادگاه این زبان است دورکنند وپشتو را جانشین آن نمایند. بجای اينکه بگذارند تا پشتو و فارسی دری و ساير زبان های کشور ما همزمان رشد کنند و کاملتر شوند. این است نقطه آغازاختلافات وتعصبات درمقابل زبان فارسی دری .
دویچه ویله : ممکن است که یکی دومثال مشخص بگویید که چه کارهای ازطرف حکومت برضد زبان فارسی دری صورت گرفت؟
آهنگ : درگام نخست تدویرکورس های پشتوبود، که مامورین مجبوربودند درظرف چند ماه پشتوبیاموزند ونامه های رسمی خود را به زبان پشتوبنویسند. بعداً لوحه های دکان ها ودفاترودیگرجاها راتغییردادند. درپهلوی آن برخی ازفارسی زبانان رابخصوص ، مردمان اهل تشیع وهزاره ها را ازمکتب ها به نام های مختلف اخراج می کردند و چانس آموزش بالاترازصنف دهم را به آنها نمی دادند.
نام های تاریخی کشورما را تغییردادند و با آوردن قانون ناقلین – برخی از پشتونها را از هندوستان به افغانستان انتقال دادند. درضمن می خواهم یک مثال دیگر را برای شما بیاورم . زمانی که موج کوتاه رادیو کابل افتتاح گردید؛ محمدنعیم خان سخنرانی به زبان پشتونمود که در جريده اميد، شماره 204 ، صفحه سوم، مورخه 28 ام حوت سال 1374 به چاپ رسيده است. من ترجمه فارسی چند سطر اين سخنرانی را، اگر اجازه باشد، ميخوانم.
دویچه ویله: بفرماييد...
آهنگ: در سخنرانی چنين آمده است: "بنام خدای بزرگ وبه خواست ملت نیک بخت وشجاع پشتون ، موج کوتاه رادیوکابل را افتتاح می کنم.
عزیزان وشنوندگان پشتون به این محتاج نیستم که اهمیت رادیورا بیان کنم ....."
حالا خوب دقت کنید؛ دراین چند سطرازاقوام دیگرکه خیر، حتی نام افغانستان وافغان گرفته نمی شود.
دویچه ویله : آقای آهنگ واکنش مردم ودیگرمقامات دولتی در آنزمان با اينگونه سياست ها به چه شکل بود؟
آهنگ : وقتی که مردم این اوضاع را دیدند دست به مبارزه زدند ودرهرگوشه وکنارواکنش های شدید نشان دادند.
ظاهرشاه که این اوضاع را دید، مجبورگردید که هاشم خان را درپهلوی بسیاردلایل دیگربه همین دلیل نیز،ازکارش سبکدوش نماید وعموی دیگرش، یعنی شاه محمود خان را جانشین او بسازد. شاه محمود خان که طرفدارسیاست های فاشیستی نبود چند نفرازبزرگان اقوام را نزد خود خواست و روی شانرا بوسید وگفت که دشمن شما محمدگل خان مهمند بود من اورا برطرف نمودم ،حالا بیایید گذشته را صلوات.
شاه محمود خان نجیب الله خان تورایانا را وزیرمعارف تعیین نمود و او بودکه تلاش زیاد برای احیای دوباره زبان فارسی درمکاتب و ادارات به خرج داد. اما متاسفانه که نعيم خان و داودخان شاه محمود خان را که ميتوان از جمله دولتمردان ملی کشور مان حساب کنيم، با دسيسه از قدرت به دور کردند و يکبار ديگر با سياست های خود بر ضد وحدت ملی قرار گرفتند.
دویچه ویله : با این پس منظرکه ارائه نمودید، فکرمی کنید سیاست های را که حالا وزارت اطلاعات وفرهنگ درپیش گرفته تا چه اندازه به وحدت ملی افغانستان آسیب می رساند؟
آهنگ: وحدت ملی نیازاصلی وا ساسی ما است. ما به وحدت ملی احتیاج داریم . ما افغان هستیم ونباید برتری جویی نماییم. حالا ببینید اگرخدای ناخواسته ، خدای ناخواسته جدایی ها درافغانستان به وجود بیایند و سرزمین ما دچارچند پارچگی شود ما به هرجایی که برویم نسل درنسل بیگانه خواهیم بود ، بناءً چرا ما باید خانه خود را ویران کنیم و وحدت ملی خود را به خطربیاندازیم .
هستند مردم هزاره ما که درایران مهاجراند ولی مورد قبول ایرانی ها نیستند، به همین شکل پشتونهای ما درپاکستان مورد اعتماد وپذیرش قرارنمی گیرند. بناءً وحدت ملی را جدی بگیریم ؛ وحدت ملی یعنی برادری وبرابری وبرای همه شهروندان ، چه مسلمان چه هند و .
فراموش نکنیم که پدران ما هندو بودند، چرا باید بالای یکدیگرفخربفروشیم که من اینم وتو آن.
*************
امير کرور خرم پهلوان و بقيه قضايا !
عنايت وارستهچندی قبل سايت انجينير صاحب زبان دری ! جناب خليل الله معروفی ، بقلم اين نابغه ملی! به وزير فرهنگ افغانستان ، اخطار داد، جلو تهاجم فرهنگی زبان ايرانی! به زبان « دری!» را بگيرد . ا نجينير صاحب معروفی ، از دير باز ، موفق به اختراع ماشين « فارسی ياب!» شده که اين آلت مدرن بدون درنگ ، کلمات فارسی ايرانی ! را از واژگان د ری! تشخيص ميدهد و پدر فارسی زبان را در می آورد!اما حمله امير کرور خرم الدين ! به زبان فارسی ، گمان نميبرم ، کار يک شخص يا يک وزارت باشد. آنانيکه بر قانون اساسی ساخت امريکا ! دستبرد زدند و کلمه زبان فارسی را به لسان دری ! مبدل کردند، برای تفنن و تفريح نبوده است . آنان ، حکومتگران قبيله گرای اين کشور اند. آنان ، خود را باشنده اصلی خاک ، و مليت های ديگر ، در زمره فارسی زبان ها را ، باشندهگان درجه دوم يا شايد « مهاجر وبيگانه » می انگارند. هرکس ، فارسی خوب و پاکيزه گپ بزند، در نظر آنان ، خاين ملی و جاسوس ايران است!آنان ، در دوره آل يحيی ( نادر و ظاهر) زبانی را پايه گذاری کرده اند ، که به زبان جانور های جنگل بيشتر شباهت دارد تا زبان آدم های امروزی، اين زبان ، که ترکيبی از پشتو، عربی ، هندی و فارسی است ، به نام « لسان دری» ياد ميشود، نمونه ای ازين زبان را ارائه ميدارم : ( موسسه مرستون ، ابلاغ کرد، چوکی های داغمه جوار سرکهای شير شاه مينه و پوهنتون ، جمع آوری و به گدام اين موسسه نقل مکان ميشود !)( ارتشای مامورين هر موسسه ، در سجل آن ثبت و مامور به مجازات سوق ميشود !) ( کابل شاروال ، ميگويد، چقری و کند و کپر سرکها ، که در جنگهای دسته جات مجاهدين ، خراب شده، ترميمات عاجل را بکار دارد !)اين عبارت ها و فقره ها ، هيچکدام فارسی د رست و معياری نيست، برخی از واژه ها و مصطلحات آن در هيچ يک از فرهنگهای فارسی ، ثبت نشده است ، يعنی از زبان های ديگر ميباشد!يک جريان و حلقه معلوم الحال فاشيستی ، در جهت تخريب و تجزيه زبان فارسی، زير چپن جلالتمآب کرزی، تشکيل شده و اهالی فارسی زبان را، مورد تهديد، اتهام و حتا مجازات قرار ميدهد که اکنون از مرز استتار برون آمده و اين تهاجم هژمونستی ، علنی شده است!اگر زبان فارسی و دری دوتا زبا ن است ، پس چرا بنياد فرهنگ ايران ، کتابهای مرحوم حبيبی را انتشار داده است؟چرا ، مدرسان دانشگاه کابل وبلخ ، کتاب های تخصصی و دانشگاهی ايران را در سر کلاسهای درس ميبرند و خط به خط آن را به دانشجويان ديکته ميکنند، حتا کتابهای طبی و مهندسی و کشاورزی را!اگر زبان شما و زبان فارسی دوتاست، چرا ، آقای کرزی و ديگر دولتمردان که برای گدايی گاه به ايران سرميزنند، با خود « مترجم » نميبرند؟به اين خرف شده ها و وجدان فروخته ها ، بايد گفت ، جنگ با زبان فارسی ، که هفتاد مليون ايرانی و سرمايه عظيم نفت و گاز را با خود دارد ، عرض خود بردن است وبس !شما بهتر است به تقويت زبان پشتو همت گماريد ، تا خدای نخواسته، ناگهان ، عمر آن به سر نرسد و سر تان بی کلاه نماند !
************
به کار گیری زبان فارسی مجازات دارد؟
دويچه ويله : وزارت اطلاعات وفرهنگ افغانستان ، در یک اقدام عجیب وغیر قابل باور یک خبر نگار و دومدیرمسئول خبر رابخاطر استفاده از واژه دری مورد مجازات قرار داد. در نامه ارسالی وزارت به تلویزیون محلی بلخ امده است که بصیربابی به علت استفاده از کلمات خلاف اصول فرهنگی و اسلامی ،از وظیفه سبکدوش است واین تخلف باید در سابقه کار ی اش تذکر داده شود .
آقای بابی درگزارشی که برای تلویزیون ملی که از کابل پخش میشود تهیه کرده بود ،واژه دانشکده را به عوض پوهنحی و واژه دانشگاه رابه جای پوهنتون وهکذا دانشجویان رابعوض محصلین به کار گرفته است . آقای خرم درابتدای کار دروزارت ، تصاویری را که در زمان آقای رهین ، به دیوار های تالار مطبوعات نصب شده بود برداشتند وحتی برخی روایت ها خبر از شکستاندن تصاویر امان الله خان غازی وملکه ثریا میداد. آقای داکتر حلیم تنویر از دستیاران آقای خرم و هم حزبی های سابق شان در پاسخ به اعتراضات برخی از منتقدین گفت که بر داشتن تابلو ها به خاطر رنگمالی تالار ، لازم بود وپس از رنگمالی ، دوباره نصب خواهند شد .
اما رنگما لی تا هنوز پایان نیافته است وتا بلو ها هم نصب نشده است و آقای داکتر نیز از دروغی که گفته بود پشیمان نیست . هنوزمدت زمان زیادی نگذشته بو د که آقای خرم لوحه سر دروازه وزارت را که به زبان فارسی نوشته شده بود ، برداشته ودر عوض آنرا به زبان انگلیسی و پشتو نوشت .
متعا قب آن عنوان "نگارستان ملی " را برداشته وبه جای آن لفظ گالری ملی را نوشت . آقای نجیب منلی یکی دیگر از دوستان وهمکاران وزیر دلیل اینکار را جلب توجه خارجیان میداند . زیرا به زعم حضرت ایشان گالری در زبان های خارجی ، محلی را میگویند که تابلوها در آنجا به فروش هم میرسد در حالیکه نگارستان این مفهوم را افاده نمی کند. بنا به منطق آقای منلی ، آثار و صنایع دستی افغانستان را که عمدتاً خارجیان خریدار آن هستند ، باید به نام های خارجی ، نامگذاری کرد .
حتی برخی از مراکز سیاحتی مثلاً بند امیر ، یا استالف و نظایر آنرا نیز با الفاظ خارجی ، معرفی کنیم ، زیرا خارجی ها کمک میکنند .این گونه فریفته دیگران شدن ودر عین حال کسی را به جرم کار برد زبان مادری اش به ترویج زبان بیگانه متهم ساختن ، نه فقط مضحک بلکه رقت آور نیز هست . البته وزیر صاحب و دستیارانش نمیتوانند ، واژه نگارستان را خارجی قلمداد کنند، هرچند میتوانند ، با توجه به استفاده از واژه نگارستان ، با پسوند چینی ، در هشت صد سال قبل، این کلمه را تکفیر نمایند وجا اندازی آنرا توطئه مائو ویست های نقابدار معرفی کنند وخواستار حذف آن از کتابها ی تاریخی و ادبی گردند .
چنانچه برادر مجاهد نا م دار آقای گلب الدین راکت کار ، بنیانگذار نهضت بکش بکششن در دانشگاه کابل، هنگام ورود به دره سرخ پارسا ، اسم آن دره را سبز پارسا گذاشت . اینکه محترم وزیر صاحب چه نیت ها ومقاصدی در سر دارند ، مسئله ایست که کسی نمی تواند از ضمیر ودرون وی با خبر باشد . اما نتایج و پی آمد های اقدامات ایشان جز تخم نفاق و خصومت میان مردم افغانستان کاشتن ، چیز دیگری نخواهد بود . در شرایط و اوضاعی که فوری ترین مسئله برای مردم افغانستان تأ مین حد اقل اعتماد به همدیگر است ، این چنین بر خورد هایی ، با هر نیت و قصدی که باشد ، روند همبستگی مردم افغانستان را اخلال میکند . چیزی که قبل از همه طالبان و تروریستها و حامیان خارجی آنان ازآن بهره می برند .
البته این روشن است که زبان دری فارسی ، مستحکمتر و ریشه دار تر تنومند ترازآن است با چنین بادهایی از جا بجنبد ، این در مورد هر زبان دیگروازجمله زبان پشتو نیز صادق است .زبانها نه با توطئه به وجود می آیند ونه با دسیسه چینی ، به کمال بلوغ می رسند . تا بتوان آن ها را با دسیسه و توطئه از بین برد و از میان بر داشت. زبان پدیده ایست که هم پا با رشد وتکامل جوامع انسانی رشد می کند و با رکود و توقف آنها خلل پذیر میگردد. بنا بر این توطئه و دسیسه وجعلکاری و تقلب نه در رشد و اعتلای آن و نه در انحطاط آن هیچ اثری ندارد .
نگرانی البته از آنجا نا شی میشود که این نوع بر خورد ها ، زمینه ساز تکرار آن حوادثی گردد که در دهه هفتاد ، همه مردم مارا با خطر نیستی و نا بودی مواجه ساخته بود. تردیدی نیست که تلاشهای موذیانه ای در این را ستا که تاریخ بر ما تکرار گردد جریان دارد .ولی در این هم تردیدی نیست که آگاهی مردم از این جریانات ، می تواند خنثی کننده آن باشد .
*******************
تخریب بودای بامیان از سوی طالبان واقدام وزیر فرهنگ ،دوپروژه در مسیر یک هدف!
خبرگزاری صدای افغان : دیشب «عماد معینه» یکی از فرماندهان بزرگ حزب الله لبنان در اثر وقوع یک انفجار تروریستی در شهر دمشق سوریه به شهادت رسید واین موضوع بلافاصله در تمام رسانه های خبری جهان انعکاس وسیع یافت وحزب الله لبنان در طی اطلاعیه ای شهادت اورا تبریک گفته ودر حسینیه سید الشهداء در جنوب بیروت مجلس گرامی داشت اورا برگذار نمود ومقامات مختلف سیاسی جهان به انحاءمختلف عکس العمل نشان دادند.ولی این خبر در رسانه ملی افغانستان یعنی « رادیوی ملی افغانستان» که تحت نظارت جناب وزیر اطلاعات وکلتور افغانستان است ،به گونه ای دیگر انعکاس یافت که جالب ومایه حیرت بود واین است متن دقیق خبر که دیشب۲۴ /11/86 درساعت 8 از رادیوی کابل پخش گردید:« یکی از رهبران ارشدفلسطینی حماس! در اثروقوع انفجاردرشهردمشق سوریه کشته شد. گروه حماس مقصر کشته شدن این فلسطینی ، اسرائیل را معرفی کرده است ولی یک نطاق اسرائیل از ابراز نظر در این باره خودداری کرده وهمچنان اسرائیل وسوریه تا حال عکس العمل درباره مرگ عماد معینه نشان نداده اند. » هفته قبل که آقای بصیر بابی خبرنگار رادیو وتلویزیون ملی به جرم تلفظاز واژه فارسی « دانشگاه » به جای «پوهنتون» وواژه « دانشکده» به جای« پوهنئحی » وواژه «دانشجو یان» به جای «محصلین )ازسوی وزیر محترم اطلاعات وکلتور،جریمه ومکافات گردید وحساسیت های زیاد را برانگیخت که قرار است جناب وزیر سه شنبه هفته آینده در برابر این اقدام ونظایر آن مثل: تبدیل نام «نگارستان» به «گالری» که ( این هم خود ، واژه بیگانه است) ونیز نامگذاری تمام جاده ها وخیابانها به زبان پشتو در مجلس جوابگوباشد. اماوقتی خبرنگاربی بی بی سی علت ماجرا را از وزیر محترم اطلاعات خواستار شده او در جواب می گوید که خبر نگار مذکور یعنی آقای بابی به خاطر بی دقتی در عرصه خبر نگاری که وظیفه اوبوده وتوجه نکرده ,عمل اوخلاف قانون اساسی بوده لذاوی را مکافات ومجازات نموده است!حال سئوال اینجاست که این وزیر بادقت، نسبت به پخش اخبار بین المللی ازرادیویی که درواقع زبان دولت افغانستان است وبی دقتی در پخش ونشر اخبار کذب وخلاف واقع ،به وجهه دولت افغانستان لطمه می زند چه قدرتوجه داشته است؟ واینکه به جای کشور «لبنان» از «فلسطین» وبه جای «حزب الله» از«حماس »سخن بگوید چه قدر به آن اهمیت میدهد ؟یاشاید اینکه جناب وزیر بگوید که چه فرق می کند هردو حزب (حماس وحزب الله) وهردوکشور(لبنان وفلسطین)دشمنان اسرائیل اند!البته معلوم است که این عمل غیر متمددانه وضد فرهنگی وزیر فرهنگ ،جزبرانگیختن حساسیت های قومی وزبانی در کشور ودامن زدن به عصبیت های کور قبیلوی، چیزی دیگری نمی تواند باشد وگرنه درودیوار شهرکابل وشهرهای افغانستان، پراست از واژه های بیگانه وادامه این گونه حرکات ناشیانه که برخلاف اصول انسانی وقانون اساسی کشور است ،درواقع بازگشت به تاریخ گذشته است که بارهامشکلات زیادرا برسرراه وجدت ملی قرارداده واگر نبود هوشیاری مردم مسلمان افغانستان ، واقعا آب به آسیاب دشمن ریخته می شد. وبازامروزدرعصریکه شعار دموکراسی واحترام به فرهنگ ها و ارزش گذاری به تمدنها سرداده می شود و زبان یکی از عناصر اصلی وکلیدی شناخت فرهنگ یک ملت را تشکیل میدهد ،برای نابودی آن تلاش های مذبوحانه ای صورت می گیردکه اگر به پاسداری ودفاع از آن، اقدام صورت نگیرد خطر نابودی واستحاله شدن وجود خواهد داشت! پس برهمه روشنفکران وقلم بدستان واصحاب رسانه وچهره های ادبی وفرهنگی کشور،لازم است که برای دفاع از هویت فرهنگی وزبانی شان دست به کار شده وعلیه این گونه اقدام های ضدفرهنگی ونفاق افگنانه میان آحاد ملت ما ومتکلمین به دوزبان رسمی کشور ،به پاخیزند وجلو اینگونه حرکتهای فاشیستی وقبیلوی را بیگیرند وگرنه کشور به سوی تجزیه به پیش خواهد رفت ویا در آینده از علم ،فرهنگ ،دانش ودانشگاه خبری نخواهدبود .واقعااگر دیروز طالبان باشمشیرتحجر به نابودی هویت فرهنگی کشور ،اقدام نمودندوبزرگترین جنایت فرهنگی وجبران ناپذیر را درقالب تخریب بودای بامیان، به نام دین وشعارمذهب رقم زدند امروز روشنفنکر مآبان ،با شمشیر روشنفکری وباساطور قانون به نابودی فرهنگ اصیل مردمان این سرزمین کمر بسته اند که نتیجه هردوپروژه درمسیریک هدف است وآن نابودی فرهنگ اصیل این سرزمین است که چیزی جزهمین مطرح ساختن تبعیض میان زبانهای رسمی کشور ونیزشخصیتهای ادبی وچهره های فرهنگی در تاریخ، از آن به جانگذاشته اند درحالیکه شخصیتهای مارا هم دیگران در صدد مصادره آنهاست و این گونه عمل های فرهنگ ستیزانه ازدرون، ثابت می کندکه این شخصیتها متعلق به کشور مانبوده و ما اصلا لیاقت افتخارکردن به داشتن این چهره ها راحتی در گذشته ای تاریخی کشور خویش نداریم واین عمل ها ی شتاب آلود وضدفرهنگی مشروعیت یخشیدن به ادعای دیگران است وبس !که یقینا اگر دربرابر اینگونه حرکتها مقاومت صورت نگیرد با کوچکترین سستی وغفلت در آینده چیزی به نام هویت فرهنگی وزبان به نام زبان مادری نخواهیم داشت
http://www.ariayemusic.com/etlaat/farsi/mat10.html
"دري" ، "فارسي دري" و" فارسي" در آيينهء تاريخ
دويچه ويله : اينکه آيا يک بخش مهم مردم افغانستان به زبان دري ، فارسي دري ويا فارسي تکلم مي کنند ازجمله سوالهايي مي باشند که پس از اقدامات اخير آقاي عبدالکريم خرم وزير اطلاعات و فرهنگ افغانستان داير بر توبيخ ومجازات دوخبرنگار درافغانستان ؛ افکارعامه را به خود جلب نموده اند. سيد روح الله ياسرخبرنگار دويچه ويله ضمن گفت وشنودي با آقاي نصيرمهرين پژوهشگر تاريخ افغانستان ، اين مهم را مورد بررسي قرار داده است .
دويچه ويله : آقاي مهرين چنانچه شما هم در جريان هستيد بحث فارسي دري و بحث برکناري خبر نگار راديو تلويزيون محلي ولايت بلخ در رسانه ها خيلي داغ است . سوال در اينجاست که پس منظرتاريخي اين موضوع چگونه است و از کي زبان فارسي و فارسي دري رايج شده و سر زبانها افتاده اند ؟
مهرين : بار ها در خلال چندين سده در آثار متعدد در مورد زبان فارسي ، دري ، فارسي دري ، دري فارسي؛ اشاره هايي رفته اند و پژوهندگان به اين موضوع اشاره کرده اند . مثلاً از آثار مهمي که مورد استشهاد قرار مي گيرند، الفهرست ابن نديم است. اما نکته مشترک دراين است که فارسي دري و دري فارسي نامهايي اند که گذاشته شده اند، به يک پيکر با پيشينه هاي مشترکي که وجود داشته اند وبرمي گردد به دوران ساسانيها. اما ازسده دوم و سوم هجري يا دوره اسلامي مي توان گفت که زمينه ها ازجهات متعدد براي فارسي يا فارسي دري که ما ازآن نام مي بر يم مساعد مي شوند. وازآن به نام فارسي نو ياد مي کنند. مثلاً تاريخ سيستان ، وقتي که اشاره مي کند به نخستين اشعار ويا خود فردوسي که اشاره مي کند به کليله ودمنه بهرامشاهي ؛ ازدري نام مي برد، ازپارسي نام مي برد، واگر با استناد بهتربگويم واميدوارم که اشتباه درمصرا عها نکنم دررابطه با کليله ودمنه عبدالله مقفع که در بهرامشاهي به فارسي دري تبديل مي شود؛ فردوسي مي گويد:
بفرمود تا پارسي دري
نبشتند وکوتاه شد داوري
دويچه ويله : درافغانستان مشکلي وجود داشته است که به علتهاي مختلف سياسي با زبان فارسي برخورد صورت گرفته است وگاه حتا خيلها نتوانسته اند به زبان خود شان صحبت بکنند. حتا کسرمعاش شده اند، ازوظيفه برکنارشده اند، يعني ازگذشته ها به اين صورت برخوردها صورت گرفته است. پس منظرتاريخي اين موضوع چه هست؟ وچرا اينگونه برخورد صورت گرفته است؟
مهرين : درکشورما تا جايي که دقيقتر مي توان گفت؛ دراواخر دههء 40 ( ميلادي ) خصوصاً با نيازهايي که سردارمحمد داود خان ونعيم خان ازمسئله دارند ، بخشي از دربار سلطنتي با مسئله يک مقدار توجه بيشتردارند وسعي مي کنند به گونه اي ازهويت آفريني تصنعي، چيزي را ايجاد بکنند وذهنيتي را القا بکنند که گويا دري زباني است کاملاً جدا ومربوط افغانستان است وهرنوع کلمات وواژه هايي که به ايران تعلق دارد ؛ فارسي ايراني است وازما بيگانه است. من فکرمي کنم که نهادينه کردن همچو ذهنيتي که با انگيزه هاي سياسي همراه بوده است ؛ مقدمات تفرقه ها ، بهره برداريها ؛، مظالم ، بي لطفيهاي ديگري را درقبال داشته است . دررابطه با زبان فارسي ؛ اساسش به صورت واضح تر درهمين دهه چهل( ميلادي) يا دههء بيست خورشيدي کشورمان ، با انگيزه هاي بهره برداريها وهويت آفرينها ي تصنعي گذاشته شده است.
دويچه ويله : ممکن است مشخصاً چند مثالي دراين مورد بگوييد؟
مهرين : طورمثال؛ کاربسيار بزرگ وارزنده اي از شاد روان محمد حيدر ژوبل درتاريخ ادبيات افغانستان وجود دارد که متاثر است ازهمين نيازها، واما بايد گفت ؛ زحماتي که کشيده اند ونوآوريهايي که انجام داده اند، قابل قدراست. اما درتمام کتاب به صورت کل؛ دري را به کارمي برد.هيچ جايي فارسي يا پارسي نمي گويد. درحالي که نتايج واستنتاجي که ازتحقيقات شان مي شود؛ نمونه هايي را که مي آورد؛ ازچهره هايي که عرضه مي کند، دقيقاً صحه مي گذارد به اينکه فارسي دري ودري فارسي باهم مواجه است؛ اما متاثراست ازهمان نيازهاي حاکميت که چيزي را به نام دري به خوردديگران بدهند ومجزا باشد اززبان فارسي .درمکاتب پس ازاين سالها قرائت فارسي به قرائت دري تبديل شدوبعد اين ذهنيت را تلقين مي کردند وپاسخ مي دادند به سوالات شاگردان که زبان ما زبان دري است وزبان ايرانيها زبان فارسي است. وما چيز جدا هستيم واين مسئله را درهمه جا دامن مي زدند وازآن وقت به بعد حتا نسلي را آفريد که با جعل درتاريخ و نيازهاي سياسي حاکميت ؛ امروز متاثر ازهمين نا آگاهي ازتاريخ وتاريخ زبان خود شده اند.
دويچه ويله : مشخصاً اگربگوييد درگذشته ها چگونه برخورد صورت مي گرفته است؟
مهرين : درگذشته ها مثلاً مي بينيم دردوران احمد شاه دراني نه تنها هيچگونه تعصب وجود نداشته است ، بلکه بسياري القاب ، نامها واصطلاحاتي را که به کار مي برند اصطلاحاتي بوده اند که درحوزه فرهنگي ما مروج بوده وهيچگونه مرزبندي اي دراين زمينه وجود ندارد. يگانه وقتي که اين تعصب سربلند مي کند؛ همين دوره اي است که پيشتر نام برديم.
دويچه ويله : به نظر شما انگيزه برخورد وزيراطلاعات وفرهنگ افغانستان بازبان فارسي افغانستان واستفاده يک فرد اززبان مادري اش چه مي تواند باشد.
مهرين : من وقتي با اين جهل ونا آگاهي وصدورحکم ومکتوب نوشتن شان به مزارشريف توجه کردم ؛ ووقتي ديدم سطح ديد وفهم وزيرازواژه ها خصوصاً که ضد اسلامي وخلاف اصول فرهنگي واسلامي يادش مي کنند ( درچه حد است ) ؛ به اين نتيجه رسيدم که انگيزه وزير اطلاعات وفرهنگ افغانستان ، همو دانش ودرک وفهمش است که پنداشته که موضوع همان طور هست. وانگيزه اش اينکه گويا وي واقعاً حرکتي انجام مي دهد اصولي واسلامي ، وچماق اسلامي هم که شناخته شده است ، وهمچو عناصر هميشه دراختيارخود مي گيرند. بايک مقدار توجه به واقعيات تفرقه افگنانه درجامعه که برخلاف مصالح وحدت ملي ماست ( درجامعه تکه تکه شده )؛ آدم متوجه مي شود که انگيزه اصلي وزيررا حمل گونه اي ازتعصب وتعصب نسبت به زبان فارسي تشکيل مي دهد . او مي بيند که اين زبان پويايي دارد، کارآمد است ، رشد مي کند وغنا مند مي شود. او با اين کارش يک فضاي فرهنگي خفقان زا را به وجود مي آورد . غير ازاين فکر مي کنم چيزي نباشد.
http://www.ariayemusic.com/etlaat/farsi/mat1.html
Mittwoch, 30. April 2008
Pushtunwali The Pushtuns' tribal code
Winston Churchill about Pushtoons
Quote:
“Their system of ethics, which regards treachery and violence as virtues rather than vices...is incomprehensible to a logical mind”—Churchill
Thieves, murderers, rapists; and how the Pushtuns' ancient tribal code is fighting for survival against radical Islam
IN A cinema hoarding in Peshawar's Khyber bazaar, Arbaz Khan brandishes a Kalashnikov rifle with a muscular brown arm dripping with scarlet blood. Two nicely plump, pink-cheeked maidens are arranged on the grey rocks behind the actor, manacled and in chains. Mr Khan's roaring, jet-moustachioed mouth bellows the name of the film: “It is my sin that I am Pushtun!”
As an examination of moral equivalence, the film raises difficult questions. To simplify: Mr Khan's father is killed in a blood-feud, after which, according to the tribal code of the Pushtuns—or Pakhtuns, or Pathans, as they are also called—Mr Khan's uncle should marry his dead brother's widow and accept Mr Khan as his son. But Mr Khan's mother is rather long-in-the-tooth, so Mr Khan's uncle (or father) takes up with a dancing-girl, whom, to satisfy his mother's honour, Mr Khan kills. Mr Khan then falls in love. But, dash it, his uncle (or father) makes a play for his girl! Herein lies a dilemma. According to the tribal code, which is called Pushtunwali, Mr Khan must honour his father and also slaughter anyone who messes with his lady. Which way should he choose? After brief anguish, Mr Khan slots his randy uncle.
To Western critics, “Aayeena” might sound like Bollywood schlock. But it has real-life resonance in Peshawar, the capital of Pakistan's North-West Frontier Province (NWFP). Your correspondent recently paid a visit there to a politician, Anwar Kamal Marwat, a florid gentleman of military bearing and parliamentary leader of the Pakistan Muslim League-Nawaz in the NWFP assembly. By chance, Mr Kamal had that evening returned from a distant jirga, or tribal council, involving several hundred elders from Pakistan and Afghanistan, representing several dozen Pushtun tribes and their constituent clans. The jirga had been convened to settle a blood-money claim against the Marwat tribe, which Mr Kamal leads, incurred in April 2004
For several years previously, the Marwat had been feuding with their neighbours, the Bhattani, another small Pushtun tribe. The tit-for-tat offences were quite piffling, said Mr Kamal—a spot of thieving or kidnapping of fighting-age males. Then some Bhattani hotheads abducted two Marwat girls; and Mr Kamal went Pushtun-postal. Leading an army of 4,000 Marwat fighters, equipped with artillery, he levelled a Bhattani town, killing 80 people, including the two unlucky, but nonetheless dishonoured, girls. Neither the bloodletting, nor the jirga that followed it (which stung Mr Kamal and his tribe for $60,000), seem even to have been mentioned in the Pakistani press.
Asked whether he saw any contradiction in a senior lawmaker instigating such extreme violence, Mr Kamal appeared astonished. “Well, we don't claim this is something to be proud of,” he stuttered. “But it is a question of prestige, you see, a question of honour.” In other words, he might have said, paraphrasing Mr Khan: it is his sin that he is Pushtun.
It is over 250 years since Afghanistan was cobbled together, from many ethnic groups, and two centuries since British colonisers tried stretching their writ to India's (now Pakistan's) north-western frontier, where the plains crumple up towards the Hindu censoredwordh. Yet, in both places, a large part of the population is still wedded to Pushtunwali. Some 15m Pushtuns live in Afghanistan, or 50% of its population; and 28m in Pakistan, mostly in NWFP, representing about 15% of the population there. Most of them are ruled by their tribal code, the notable exception being where the rival Islamist code, of the stringent Saudi variety which is preached by the Taliban and quite new to Afghanistan, is strong. Islamism has rivalled Pushtunwali for centuries; it has often gained prominence, as currently, in time of war. More typically, the two competing ways have cross-fertilised in Afghanistan, each subtly influencing the other.
Pushtunwali's principles have not changed in centuries—certainly not since they were recorded by Victorian ethnographers, middle-class soldiers and civil servants: players of the Great Game. Most lionised the fierce tribesmen, who periodically murdered them. Some even swallowed a delicious Pushtun claim to be descended from a lost tribe of Israel. But not all Westerners fell for the Pushtun. As a reporter for the Daily Telegraph, attached to the Malakand Field Force, Winston Churchill wrote: “Their system of ethics, which regards treachery and violence as virtues rather than vices, has produced a code of honour so strange and inconsistent that it is incomprehensible to a logical mind.”
Pushtun amateur genealogists (that is, most Pushtun men) say Pushtunwali is 5,000 years old. But as Pushtu was first written less than 500 years ago, the theory is hard to test.
The code's sine qua non is honour, or nang, a word which, according to Sir Olaf Caroe, an imperial scholar of the Pushtuns, contains a mythical sense of chastity. According to Khusal Khan Khattak, a great 17th-century Pushtun poet, credited with 45,000 poems: “I despise the man who does not guide his life by nang,/the very word nang drives me mad!” In dusty Pushtun villages today, few bearded men would not nod approvingly at this. “Any man who loses his honour must be completely ostracised,” said Sandaygul, a long-beard of the Mangal tribe in Afghanistan's south-eastern Paktia province. “No one would congratulate him on the birth of child. No one would marry his daughter. No one would attend his funeral. His disgrace will endure for generations. He and his family must move away.” In Pushtu, to be disgraced means literally to be an outsider.
The insulting Americans
There are infinite ways to slight a Pushtun's nang, but most involve zar, zan or zamin: gold, women or land. The search tactics of American troops in Afghanistan, five years after they invaded the country, tend to offend on all counts. By forcing entry into the mud-fortress home of a Pushtun, with its lofty buttresses and loopholes, they dishonour his property. By stomping through its female quarters, they dishonour his women. Worse, the search may end with the householder handcuffed and dragged off before his neighbours: his person disgraced. America and its allies face a complicated insurgency in Afghanistan, driven by many factors. But such tactics are among them.
None is more equal than othersHis honour besmirched—and here's the problem for the Americans—a Pushtun is obliged to have his revenge, or badal. Last year, in one of the myriad such examples that arise in conversations in northern Pakistan and Afghanistan, the daughter of a prominent businessman in Gardez, Paktia's capital, eloped with her beau. So the businessman sold up his property, moved to Kabul and tracked down and killed his daughter's lover. His daughter, whom he must also kill if the stain is to be removed, has been given sanctuary by a human-rights organisation. Her prospects are not good. According to a Pushtu saying: “A Pushtun waited 100 years, then took his revenge. It was quick work.”
In addition, the honourable Pushtun embraces two obligations. He will offer hospitality, malmastai, to anyone needing it. And he will give sanctuary, nanawatai, to whoever requests it. Stories of extreme generosity are common in Pushtun places. Near the village of Saidkhail, in the Zadran tribal area of eastern Khost province, a wandering Islamic student, or talib, killed a man with a knife, recounts Mohammed Omar Barakzai, the deputy minister for tribal affairs. The talib knocked on the nearest door and said to the woman who opened it: “I have killed a man. Shelter me.” She let him in. And sure enough, to trim an elegantly told tale, the murdered man was the woman's son. “I am a Pushtun and have given this man refuge,” the woman told her blood-lusting husband and brothers. “Take him to safety.”
But Pushtunwali is not all fierce imperatives. The code also contains many flexible means of preventing conflict through consensus and compromise. Chief among these is the jirga, of which each of Afghanistan's main groups, Uzbeks, Tajiks, Pashai, Hazaras and Baloch, has its version. By one estimate, jirgas settle over 95% of Afghanistan's disputes, civil and criminal. The figure for northern Pakistan is perhaps only slightly lower. This is not just because the regular courts are incompetent and corrupt (Afghanistan's were recently reformed by Italy). It is because, given high levels of illiteracy, many Afghans and Pakistanis find it easier to understand unwritten customary law, in Pushtu called narkh. And, where authority is contested by a well-armed citizenry, the jirga's verdicts, delivered with the warring parties' consent, tend to be more enforceable than off-the-peg legal or Islamic judgments.
A juddering two-hour drive from Peshawar, at Jamrud, in Khyber Agency, a 60-strong jirga recently settled half a dozen cases in a day—more than a bent Pakistani magistrate might manage in a week. Two disputes over money and property, including one involving the murder of five people, were ended with compromises. A dispute over a murderer who had been given sanctuary by a neighbour was postponed, pending deliberation from the spingeeri—literally, white-beards—who make up the jirga on a forerunning series of killings. A man accused of “adultery”, of rape in fact, was told to pay 1m Pakistani rupees ($16,500) to his victim's family; he may thank his stars he had lived so long.
Among the spingeeri sat Adam Khan Afridi, who had himself been judged shortly before. For 25 years he squabbled with a cousin over which of them would inherit an uncle's lands, until Mr Khan killed his cousin and his cousin's sons and grandson. Then he killed their uncle. This was excessive, Mr Khan conceded; he had committed the crime of miratha—annihilating every male in the rival camp. The jirga decreed that two of Mr Khan's houses be destroyed, and fined him 500,000 rupees. He thought this harsh.
Jirgas do even greater service, as with the Marwat and the Bhattani, in ending tribal wars. On a chill recent morning in Kabul, your correspondent sat with a jirga convened to settle a dispute between two nomadic clans of the Siddiquekhail, a sub-tribe of the powerful Pushtun Ahmedzai. In 1980, a 17-year-old youth of one the clans, named Babur, disappeared while travelling through Pakistan with members of the other; then in 1992, a 60-year-old shepherd of the second clan was found murdered, allegedly killed with an axe by an uncle of Babur.
Previous attempts to settle the dispute had foundered in part on a deposit of $10,000 that each tribe had been asked to lodge with the jirga, with a vow to abide by its decision. “It is time for this feud to end,” said Haji Naim Kuchi, the chief mediator, or narkhi, and member of a different Ahmedzai clan. “You should be at home sleeping with your wives, not plotting to kill each other!” Mr Kuchi, who is famed for his deep knowledge of customary law, asked the feuders to “place a stone” on their dispute—to suspend hostilities while the jirga sat. “We all know that if this continues many men will die before you return to the jirga,” said Mr Kuchi, who had been released from American custody shortly before, after three years' imprisonment without trial in Guantánamo Bay.
To settle disputes, Mr Kuchi has two main options. He can order a guilty party to compensate its victim with cash, a practice known as wich pur, “dry debt”, or he can order the two parties to exchange women, or lund pur, “wet debt”. By binding the antagonists together—just as in medieval European diplomacy—lund pur is considered more effective. Typically it involves exchanging a 15-year-old, a ten-year-old and a five-year-old girl, to be married into three succeeding generations of the enemy clan. Thereby, and though human-rights groups understandably revile the practice, Pushtuns have peace and happy grandfathers. “Blood cannot wash away blood,” runs a Pushtu proverb. “But blood can be turned into love.”
In a land far, far away
If Pushtunwali is about more than killing, its strictures are still remarkably unforgiving. Many Tajiks, like Pushtuns, would die before they suffered a slight. But, unlike Pushtuns, they do not fear their peeved neighbours to the extent of living in castles. A recent European Union analysis of jirgas in eastern Afghanistan found that elopement was the crime most often heard by Pashai jirgas, but Pushtun jirgas rarely considered it. That could be because few Pushtun lads and lasses elope or, more likely, because they are more likely to be killed when they do. What makes Pushtunwali so durable and so harsh?
One reason is remoteness. At the confluence of civilisations, between Central Asia, ancient Persia and India's plains, Afghanistan has been contested by marauding armies and strange traders for millennia. A ruined capital, or two, lies buried in most of its 34 provinces, and each has left its trace in the languages and traditions of today. Pashto, for example, is believed to have originated in Bactrian, the language spoken by Greek descendants of Alexander the Great. And yet the wildest Pushtun places, especially along the lofty border where the strictest Pushtunwali is practised, have been relatively untouched by outsiders for centuries. Waziristan, in Pakistan's semi-autonomous tribal area, has never been held by any foreign power.
Another reason for Pushtunwali's rude health lies in the nature of Pushtun society. Once rulers of Delhi, in the ranks of the Mughal emperors, and never vanquished for long, Pushtuns consider their society every bit as superior as Winston Churchill considered his. And it is defined by Pushtunwali: there is no Pushtun nation or, in fact, ethnicity. A Pushtun is simply someone who speaks Pushtu and who therefore follows the tribal code: Pushtunwali literally means to “do Pushtu”.
A third factor promoting Pushtunwali is one of its most appealing features, egalitarianism. Leadership among Pushtuns is rarely inherited. It is more often bestowed by a jirga on merit. Even then, the most elevated Pushtun elder dares not condescend to another man of his tribe. When lunch is served at a Pushtun feast, with tasty dishes of mutton, raisins and rice, there are no servants, but servers, of equal status to host and guests. Where a good name is the cost of social inclusion, Pushtuns will fight to keep it so.
Compensation typically involves exchanging a 15-year-old, a ten-year-old and a five-year-old girl, to be married into three succeeding generations of the enemy clan.
It is above all this political function that makes Pushtunwali so resistant to change; but it is not unchanging. Pushtun tribes constantly update their code. Three years ago, the Mangals of Paktia ended a practice of revenge-taking by proxy, whereby a weak man had only to slaughter a sheep outside the house of his stronger neighbour to make him accept his blood-debt. “We were doing too much killing,” explained Sandaygul, the Mangal in Gardez.
More traumatic change to the code has come from external pressures. In urban places, where the Pakistani and Afghan states somewhat function, aspects of Pushtunwali have been jettisoned; jirgas of the Kasi tribe, which is based in the Pakistani city of Quetta, rarely meet. More powerful opposition has come from political Islam, which seeks to replace the authority of the jirga with the mullah, customary law with Islamic sharia.
Over the past millennium or so, the Pushtuns' religious and tribal codes have roughly co-existed. As a mark of a time-honoured accommodation, Pushtun elders and mullahs often insist there is no contradiction between the two prerogatives. “The sharia and jirga systems are not opposed,” said Maulvi Sayeed, a member of the Muslim council, or shura, in Kandahar, capital of southern Afghanistan. “To solve a problem through the use of a shura, a council, is the aim of both. The jirga is not against sharia law. If there has been a murder then the aim is to satisfy the relatives of the victim,” said the mullah, seated cross-legged amid stacks of religious texts, with a vast white turban atop his grizzled head.
In fact, sharia courts, which in Afghanistan are often indistinguishable from regular courts, are an alternative to blood-feuding and jirgas. Like jirgas, they can urge the victims of a crime to settle the matter through compensation. But where this is rejected, the courts can issue death sentences, or other harsh penalties, which jirgas do not. A plaintiff who is unhappy with a jirga's verdict may seek an alternative ruling from a sharia court. According to Maulvi Sayeed: “If the brother of a man who has been murdered does not agree to forgive his killer according to the jirga, then he can go to the sharia court. If the murder was unjust then the sharia court will say that the killer has to be killed.”
Another big difference between the codes is in their treatment of women. In sharia law, there can be no exchange of women as a means to end disputes, and women are guaranteed some rights of inheritance—unlike in Pushtunwali. Nor does sharia law recognise the Pushtun habit of wife inheritance, wherein a widow is forcibly married to her dead husband's brother or cousin. “Such things happen when people are uneducated,” sniffed Maulvi Sayeed. “We don't oppose the system of tribal elders but they must follow the way of Islam. They can convene jirgas and dispense the law, but the law must be that of sharia.”
Though fiercely religious, Pushtuns have mostly preferred their leaders and law to be tribal. The great exception has been in times of duress, when a standard is needed to rally their fractious tribes and sub-tribes: then they have tended to hoist the flag of jihad. Of the 19th-century Masood tribe of Waziristan, Sir Olaf wrote that they wanted “at all costs to resist subjection and to preserve their own peculiar way of life. To attain this end they were always prepared to make use of adventitious aids such as appeals with a pan-Islamic flavour.”
Thus the jihad launched in the 1980s against Soviet invaders united all Afghan tribes. It was generously backed by Saudi Arabia and America and given sanctuary by Pakistan, which was home to 3m Afghan refugees. Yet still its Pushtun leaders found it necessary brutally to suppress their tribal peers, terrorising the refugee camps and murdering the jirga-leaders who defied them there.
In the early 1990s, after the Soviets had been driven out and the former jihadist chiefs were fighting a civil war, Pushtuns again rallied around Islam. A band of Ghilzai Pushtuns near Kandahar, led by a mullah named Omar, backed by Pakistan and calling themselves the Taliban, raised the black flag. Gushing with Islamist zeal, Pushtun youths rushed to join them as they swept the feuding militias away.
But once the Taliban restored order to most of Afghanistan, Pushtuns began recoiling against their rulings. Their public executions and other outrages to public decency were anathema to them. So too when the Taliban—despite their celebrated chauvinism—outlawed wich pur and advocated female inheritance. No wonder if the lives of the vast majority of Afghan women have not eased since the Taliban were bombed from power.
For two years after their demise, the Taliban were not mourned in Afghanistan. But since then an insurgency has gathered pace. It is not quite clear what is driving it. An exploding opium harvest, which is providing cash for the Taliban and a reason for Pushtun farmers to keep the government away, is one reason. Another, as Sir Olaf might have foretold, is the response of the most remote and traditional Pushtuns to a foreign invasion.
In late 2001, thousands of Taliban and several hundred Arab and Central Asian followers of Osama bin Laden poured into northern Pakistan's tribal areas—including Waziristan, home of the Masood. To hunt them, and in a bid to save Western troops in Afghanistan from the same cross-border insurgency that hobbled the Soviet Union, Pakistan sent 80,000 troops into the tribal areas.
Alas, they have achieved the very opposite effect of that intended. Calling themselves the Pakistan Taliban, fighters of Waziristan's main tribes have rallied against the army, killing several hundred soldiers. As in the former refugee camps, jihadist assassins have killed several hundred Pushtun elders, ensuring that sharia, not Pushtunwali, is the law.
If history is any guide, many Pushtuns in northern Pakistan and southern Afghanistan will continue their drift to Islamist militancy until they are defeated, which looks impossible, or the Pakistani and Western forces are withdrawn. They are then likely to return to their simmeringly murderous tribal ways. That would be better than the current mess. But it would also leave millions of people outside the writ of Pakistan and Afghanistan. If either state is to succeed, the alternative writs of Pushtunwali and jihadist Islam will have to wither. But that will not be soon.
To imagine quite how long it may take, consider Nakband. It is a suburb of Peshawar, the most developed Pushtun city, a mere two-hour drive from Pakistan's smart capital of Islamabad. Yet it is little different from the craggy and forbidding tribal areas, where Pakistan's constitution does not apply. Nakband's inhabitants have no state services except the electricity they steal from the mains. There is no half-serious hospital for 20 miles. Pushtunwali, with a sprinkling of the Koran, is the law in Nakband. Blood-feuding, as marked by the ratchet of gunfire in the unbroken gloom of night, is routine. The government makes no effort to intervene in these disputes. Combing his long black hair beside a baked-mud road, a resident of Nakband said that, in theory, the city police were free to enter his suburb. But the locals had not permitted them to do so, so far as he could recall, since 1998.
http://www.economist.com/world/displaystory.cfm?story_id=8345531
Mittwoch, 2. April 2008
آهنگي» از تاكستان هاي سوخته شمالي
به روز دوشنبه هفدهم جدي سال روان حدود ساعت هشت صبح از برنامه "سلام، صبح به خير" تلويزيون دولتي خبر مرگ استاد محمدكاظم آهنگ را شنيدم واين گفته استاد اعظم رهنورد زرياب به خاطرم آمد كه در مرگ يكي از فرهنگيان در نوشته "اي چرخ فلك!" نوشته بود: "... وچه دريغ كه بازهم فرزانه مرد ديگري از دست بشد، كينه ديرينه چرخ، بار ديگر گل كرد واين خاك سيه، گوهر ديگري را درسينه اش جا داد وبازهم فرهيخته مردي را ازتبار فضل وانديشه از ما گرفت..."
با نام "آهنگ چند دهه پيش از امروز آشنا شدم، او در مطبوعات افغانستان هر از گاهي بانوشته هايش حضور مي يافت. بعدها در دانشگاه كابل بود كه او را ديدم و بار بار ديدم، زنده ياد آصف بهخدا مشهور به آصف پريان، زنده ياد استاد رحيم الهام، پروفيسور داكتر وفايي استاد دانشكده زبان وادبيات وعزيزان ديگري ازياران هميشگي او بودند.
آهنگ از ديار ميربچه خان بود، همان غازي مرد پر آواز؛ زادگاهش را هرگز از ياد نبرد و در روزگار هجوم مور وملخ وزاغ وزغن به تاكستانهاي كوهدامن، آنچه كه بالاي مردمش آمده بود را در قالب ژانرهاي ژورناليستي نوشت تا از خاطره ها نرود وبه آيندگان نيز برسد، شايد آيندگان از گذشتگان بياموزند، امروزيان كه از ديروزيان هيچ پندي نگرفتند. به گفت كاروان سالار شعر فارسي دري، رودكي:
هركه نامُخت از گذشت روزگار
هيچ ناموزد زهيچ آموزگار
تاريخ بخت و اورنگ را بر كوه نشينان داد، مگر پهلوانان خمار باده خودخواهي به سگ ازچنبر جهانيدن" پرداختند، دوباره وسه باره وچند باره زن گرفتند، پلازه ها افراختند، "قوچ" جنگي كردند ومرغبازي وبودنه بازي وشهرياري از ياد رفت. معامله كردند خود را وملت شهيد را درقماري به نام "بُن" يكدو باختند كه لعنت خلق الله براهل معامله!
گفتيم "آهنگ" ديده ها را شنيد ودر دفتري نوشت وچاپ كرد ونيز استاد آهنگ در همان "ژانر" قلمي ديگر گرفت و به ياد آن آبكش زاده نوشت كه "نه ماه سلطنت وديگر هيچ".
اگر محمود طرزي را پدر ژورناليزم معاصر افغانستان خوانده اند، استاد آهنگ نيز كم از پدر نبود. "سير ژورناليزم درافغانستان" اثريست از آهنگ كه مانندش را نداشته ايم ونداريم. استاد زندگينامه بزرگمردان ومبارزان افغانستان را در صد – دوصد سال آخر جمع كرده بود. بيست اثر وده ها مقاله ونبشته ديگر از او چاپ شده.
در دوران حاكميت زاغ و زغن، همان سياه دستاران وسيه انديشان و سيه كرداران، راهي دياران دورتر شد- چون ده ها فرهنگي ديگر- اما برگشت. وقتي پرسيدم، استاد چرا برگشتي؟
گفت: نميشود، دل كندن ازين زمين، از ين ديار وازين آغوش دشوار است، دشوار!
نشنيده اي:
بي مرغ آشيانه چه خاليست
خالي تر از آشيانه مرغي
كز جفت خود جداست
آه اي كبوتران سپيد شكسته بال
اكنون به آشيانه خونين خوش آمديد
اما دلم به غارت رفتست
با آن پرندگان كه دگر برنگشتند
همانگونه كه رئيس امروزي دانشكده ژورناليزم در روز مرگ استاد پذيرفت كه: اگر آفريده هاي استاد آهنگ را از درسهاي ژورناليزم بگيريم، شايد حتماً چيزي ديگر نمي ماند... واين حقيقت است، حقيقتي پذيرفتني.
استاد ماه هاي آخر زندگي را در بيماري به سر برد.
جز يگان رفيق شفيق درست پيمان" ديگر كسي سراغي از او نگرفت و در روزمرگش جاي عالي جنابان وزارت اطلاعات و فرهنگ ودولتمردان ديگر، سخت خالي بود وتنها آسمان بود كه ميگريست. وقتي جنازه استاد را از منزلش به منزل ابدي مي برند صداي زني به گوشها مي آمد كه:
خانه ما را بي چراغ نساز
خانه ما را تاريك مكن
وخانه تاريك گشت، استاد به ابديت پيوست، شماري از فرهنگيان واستادان، جنازه را تاچند قدمي وچند صدقدمي همراهي كردند وفقط چند استاد دانشكده ژورناليزم بود كه تا دورتر ها رفتند تا "شمالي" تا زادگاه وخوابگاه ابدي استاد .
درشماره چهاردهم – پانزدهم فصلنامه "سپيده" نوشته يي چاپ شده از استاد آهنگ با نام "انجمن هاي ادبي افغانستان" درقسمتي از آن ميخوانيم:
"... نخستين بنيادهاي اساسي ادبي- فرهنگي، درقرن بيستم درافغانستان، همين انجمن هاي ادبي بودند... بنيادگذار اين انجمن ها درين سرزمين، نخست ازهمه انديشه وفكر خلاق مردم آرمانگرا و مبتكر افغانستان بوده است وبا تأسف بايد متذكر شويم كه بيشترينه از دولتهاي وقت حتا چنين ابتكارها را هم نگذاشته اند كه نام مقدس مردم و عنوان والاي مردمي را با خود همراه داشته باشند..."
درسطرهاي پيشتر آورديم كه او خاطره يي را كه قصه يك زن "شمالي" است در روي كاغذ آورد وچاپ كرد، قصه يك مادر كه نمونه يي بود از سرگذشت مادران ديگر.
مادري را طالبان به كابل آورده اند، اما فرزندان او، كودكان اين مادر چون كودكان ده ها مادر ديگر درشمالي مانده ودر زير آوار ها وپخسه ها رفتند با بدنه هايي پر از اثر تيغ ودار.
مادر هر روز در "سراي شمالي" مي آيد و از بام تا شام از هريكي كه از آن سو- از شمالي مي آيد سراغ فرزندانش رامي گيرد تا آنروز كه درجمع آوارگان وديوانگان مي پيوندد.
شبي كه باغچه را پيش چشمها كشتند
نگاه عشقه پيچان بي نوا كشتند
هنوز تشنه دوستان باغباني بود
كه تاك را به بيابان چه بينوا كشتند
و استاد آهنگ غريبانه به رفتگان "شمالي" پيوست. يادش به خير و نامش جاري زبان خاطرها و خاطره ها.
http://www.payamemojahed.com/index.php/site/more/352/
Dienstag, 18. März 2008
کنفدراسیون امارت متحده طالبان و تجزیه افغانستان و پاکستان
تا این اواخر یک نوع خود مختاری مخفی و دادن امتیازات اقتصادی، سیاسی و نظامی و هم چنان آزادی عمل در تولید و قاچاق مواد مخدر بخاطر رضایت طالبان و حامیان شان در مناطق جنوب افغانستان وجود داشت. هم چنان مذاکرات سپردن اختیارات ده ولایت جنوبی افغانستان به طالبان که تا بحال شایعه آن وجود داشت، سر انجام بطور رسمی از طرف طالبان مطرح گردید. این طرح طالبان در واقع گامی رسمی و عملی بسوی ایجاد« کنفدراسیون امارت متحده طالبان» و تجزیه افغانستان و پاکستان است که در مقاله کنونی توسط جسن بورک در هفته نامه آبزرور چاپ بریتانیا به چاپ رسیده است.
«در نوار مرزی میان افغانستان و پاکستان یک دولتی بی قانون و وحشی در حال تولد شدن است. اما هم زمان به آن جنگ بر سر کنترول دولت در حال تشکل میان جنگسالاران قبیلوی و ملیشاه های اسلامی نیز سرعت گرفته است.» این مطلب را جسن بورک خبرنگار آبزرور اظهار داشته است. وی اخیراً در عمق این مناطق سفر نموده است تا معلوم کند که کی ها در عقب آن قرار دارند.
جسن بورک در یک گزارش مفصل فاکتور های مختلف از ساختار جغرافیایی صعب العبور قبایلی گرفته تا سنت های محلی عقب ماند و از نفوذ جنگسالاران قبیلوی، ملیشاه های اسلامی محلی و خارجی گرفته تا قاچاق و تو لید مواد مخدر ، تجارت سلاح و جنایات سازمانده شده رادر شکل گیری دولت طالبی تاثیرگزار می داند. اما آنچه درین مقاله کمتر توجه شده به بازی های دولت پاکستان در رشد و تربیت تروریسم و فریبکاری های مشرف و سازمان آی اس آی است. هم چنان در مقاله مذکور به اشتباهات، سیاست های خام و بازی های چند پهلوی غرب بویژه واشنگتن و لندن در تحت نام جنگ با تروریسم که نه تنها منطقه را ازتروریسم نجات ندادند، بلکه راه را به ایجاد کنفدراسیون تروریستان و تجزیه خاک افغانستان و پاکستان نیز مساعد ساختند، هیچ اشارهای نشده است. در همین سلسله به نقش ضعیف و سیاست های طالب طلبی رژیم کرزی و تقاضاها از ملا عمر و گلبدین بحیث سرکردگان فاجعه کنونی در افغانستان هیچگونه اشاره نشده است. اما خبرنگار بیشتر اشاره و هوشدار به ایجاد دولت تروریستان و خطر تجزیه کشور های افغانستان و پاکستان نموده است.
خشونت ها در هفته های اخیر در افغانستان و پاکستان به اوج خود رسیده اند. نیرو های محرکه اصلی خشونت های جاری در جنوب غرب آسیا را می توان بطور ساده این طور بیان نمود: طالبان بعد از شکست شان در پی حوادث 2001 به کمک بن لادن و ایمن الظواهری دوباره جان گرفته اند و در نتیجه جنگ ها را برای گرفتن قدرت مجدد در افغانستان به راه انداخته اند. و شاید هم در صورت پیشرفت سریع در صدد تسخیر سلاح های اتمی پاکستان باشند. اما در واقعیت وضعیت از این هم پیچیده تر است. این جنگ ها آنقدر پیچیده و نا متعارف اند که به مشکل می توان آنانرا با جنگ های سده نزدهم با انارشیست ها ویا به بن بست ها در 1916 در جبهه غربی مقایسه نمود.
جمع آوری معلومات برای مراکز مطالعات استراتیژیک جنگ با تروریسم در مورد موقعیت ناتو و جنگ های آنها با ستزه جویان در مناطق دور افتاده در اطراف شهر های پاکستان نظیر پشاور و اسلام آباد و هم چنان کابل و قندهار کار بسیار ساده است. آما آنچه ما مواجه به حقیقت هستیم، صرف ظهور ستیزه جویانی بنام طالبان نیست، بلکه ما عملاً مواجه به دولت جدید در حال ظهور بدون مرزهای رسمی هستیم که حتا تا حال نام ندارد. این دولت متشکل از کدفدراسیون هرج و مرج جنگسالاران قبیلوی-مذهبی است که بزرگترین تهدید را نه تنها به ثبات و تمامیت ارضی افغانستان و پاکستان متوجه نموده است، بلکه عواقب خیلی خطر ناک برای امنیت جهانی نیز خواهد داشت.
مطابق به گزارشات منابع استخباراتی بن لادن شبکه تروریستی خویش را در افغانستان مانند سالهای 90 دوباره ایجاد نمودند. با آنکه سازمان القاعده تلفاتی زیادی داده ، اما آنها هر گز کمبود جنگجویان را احساس نکرده اند و همواره گروه های تازه نفس به صفوف آنها می پیوندند. هم چنان بر اساس گزارش استخبارات انگلیس گروه های ازبک تبار در تحت رهبری طاهر یولداش در مناطق قبایلی پاکستان که در سال 2003 کمتر از 600 جنگجو داشتند، در حال حاضر تعداد آنها به سه چند افزایش یافته است. به عقیده کارشناسان استخبارات انگلیس در حال حاضر مناطق قبایلی پاکستان به« بزرگترین مرکز تربیت جنگجویان اسلامی» در جهان مبدل شده است.
در هفته اخیر آرتش پاکستان در جنگ در مناطق قبایلی متحمل تلفات شدید شدند و باوجود بهانه عید، موفق به اتش بس با ملیشه ها نشدند. و هزازاران مهاجر از نواحی جنگ زده فرار نموده و حکایت از باران راکت بر سر خانه و کاشانه شان نمودند.
در همسایگی مناطق جنوب و شرق افغانستان، مناطق خود مختار قبایلی موقعیت دارد که جنگ برای آنها در طول سده ها بحیث فرهنگ و طرز زندگی شان مبدل شده است. به قول لطیف افریدی خان یک قبیله: « یک پشتون زمانیکه به بیرون میرود با خود کله شینکوف خود را می برد مانند اینکه یک غربی به بیرون با خود تلفون موبایل خویش را میبرد».« آنها جنگ کردن را از زمانیکه تازه راه رفتن را یاد میگیرند، فرا می گیرند». جنگ وخشونت میان قبایلی ها بطوردومدار به یک رسم زندگی تبدیل شده است. هفته قبل قبایل اطراف پشاور بر سر آب و منابع باهم درگیر شده از راکت و ماشیندار بر علیه یکدیگر استفاده نمودند.
در مورد اسلام باید گفت در سالهای اخیر آیدیولوژیک اعراب افراطی شرق میانه به رهبری بن لادن در میان قبایلی پشتون دو طرف خط دیورند گسترش یافته ، آنها را در مقابل حکومات مرزی قرارداد. حمله غرب بر جهان اسلام، آنها را رادیکال ساخته در جبهه جهاد قرارداده است.
یکی از فاکتور های خیلی نیروند در سه دهه اخیر، قوت گرفتن دیوبندیسم افراطی در برابر نفوذ خوانین قبیلوی است که در نتیجه قدرت سنتی از دست خانها به ملا های رادیکال انقال گردید. به نظر پروفیسر ضیاء الله استاد دانشگاه پشاور:« ساختار سنتی قبیلوی همراه با نقش خوانین قبایل، زمینداران بزرگ و یا تجاران که با شخصیت های مذهبی مشترکاً قدرت را همواره حفظ میکردند، فروریخته است. در حال حاضر ملا و طالب قدرت را بدست دارند. در نتیجه سیستمی سنتی که در طول سده ها حاکم بود، مضمحل شد».
همین ملاهای تازه به قدرت رسیده از طریق آموزش های مذهبی شان ملیشه های خصوصی را بنام طالبان پاکستانی ایجاد نموده اند. واقعیت اینست که آنها تقریباً یک دولت کوچک کنفدرالی متشکل از جنگسالاران را در مناطق قبایلی اداره میکنند. آنها تقریباً تمام نمایندگان دولت مرکزی را از محلات شان بیرون رانده اند. به عقیده برخی ناظران هر چند دولت آنها تا هنوز مرز رسمی و بیرق رسمی ندارد، اما آنها نظام قضایی، ساختار اتنیکی، آیدیو لوژی، فرهنگ و مذهب خود را تا حال ساخته اند. عساکر دولتی از همین دولت نطفه یی، پُر هرج و مرج در منطقه میر علی در هفته گذشته ترسیدند.
اما پائین تر از میر علی، میرامشاه موقعیت دارد جایکه جلال الدین حقانی از زمان جنگ مجاهدین باشورویها تا اکنون کنترول میکند. بر اساس اطلاعات منابع استخباراتی اخیراً وی بطور مرموزی درگذشته است و بجای وی پسر وی سراج الدین حقانی فعالیت میکند. هم چنان به گفته منابع استخباراتی گروپ پسر حقانی به کمک سه جنگ سالار محلی نیرو های کافی در جنگ با ارتش پاکستان فراهم نموده و توانست منطقه میر علی را از کنترول دولت پاکستان خارج سازد. نیرو های حقانی در حال حاضر ساحه نفوذ خویش را از خوست، پکتیا و وپکتیکا تا غزنی و تا ارزگان گسترش داده است. گفته میشود وی مدعی اصلی ریاست این دولت نو تشکیل در مناطق قبایلی است.
یکی از عواملیکه خانواده حقانی را قدرت مند ساخته است، ثروت های باد آور از زمان جهاد بدین طرف از منابع عربی( مانند شیخ های خلیج فارس و عربستان سعودی و ذکات مردم مسلمان عرب)، حمایت غربی ها، و هم چنان از قاچاق مواد مخدر و فروش اسلحه است. آنها به کمک این نوع ثروت و سرمایه ها توانستند اعتبار و قدرت در میان مجاهدین و مردم محل بدست بیاورند.
پول در صحنه بازی های جنوب غرب آسیا یک بازیگر بسیار مهم است. هرچند پول برای همه جنگجویان افغان برای نیازمندی ها و مصارف جنگی مهم است، ما برای جلب قبایلی ها به جنگ پول و قاچاق مواد مخدر ارزش خاص دارد. چنانچه اخیراً دولت پاکستان با پرداخت ده هزار تا صد هزار توانست پنج ملیشه های قبایلی را راضی سازد که سلاح شانرا به زمین بگذارند. گفته میشود رهبران القاعده نیز با پرداخت پول های گزاف برای جلب حمایت گروه های محلی بر علیه نیرو های دولت پاکستان مصرف میکنند.
مطابق به منابع بریتانیا به مشکل می توان میان طالبان افغانستان و پاکستان تفکیک نمود، آنها نه تنها از لحاظ فرهنگی و مذهبی باهم مشابهت ها دارند، بلکه اهداف و آیدویولوژی مشترک نیز دارند. در گزارش اخیر سازمان ملل گفته میشود در اکثر کشور های جهان که تا حال دیده شده است بمب گزاران انتحاری افراد بی سواد و فقیر نمی باشند، اما در افغانستان افراد جوان، بی سواد و فقیر در عملیات انتحاری استخدام میشوند. هم چنان گفته میشد که بیشتر از هشتاد فیصد افراد انتحاری غیر افغان هستند. در عملیات انتحاری خزان سال گذشته یک پسر بچه از مناطق چهارصده پاکستان استخدام شده بود و بخاطر عملیه انتحاری بر علیه قوت های غربی در حدود هزار میل را سفر نموده بود تا ماموریت خویش را انجام دهد.
جنگ در هلمند و قندهار صرف با انگیزه های مذهبی صورت نمی گیرد، رقابت های درون قبیلوی و قاچاق مواد مخدر نیز فاکتور های خیلی تاثیرگزار اند. روابط میان شبکه های دیوبندی از افغانستان تا پاکستان را نیز نباید از نظر دور نگهداشت. مولانان راحت حسین در پشاور در گفتگو با آبزرور گفت که اکثریت رهبران طالبان هم صنفی های وی در مدرسه دیوبندی بودند. به گفته راحت حسین جنگی راکه برادران طالبم بر علیه خارجی ها در افغانستان به پیش میبرند، انشاء الله پیروز میشود. یک افسر نظامی بریتانیا میگوید آنها از جیب جسد یک طالب افغانی پول های زیاد کلدار را بدست آوردند که نشان میدهد وی از طرف پاکستان استخدام شده است. به گفته موصوف برای ما تفکیک پاکستانی و افغان خیلی دشوار است. واقعیت اینست که ایجاد دولت ملت از مردم افغانستان در حدود مرزهای بی کنترول و نامشخص اصلاً یک خواب بیش نخواهد بود.
یک منبع محرم بریتانیا به خبرنگار آبزرور گفت یک خطر خیلی جدی وجود دارد که مناطق شرقی و جنوبی افغانستان که تا حال چندان دولت کابل بر آنها کنترول نداشت بحیث دیفاکتو به مناطق آزاد مبدل شوند. این در واقع شبح کنفدراسیون دولت جنگ سالاری که در حال شکل گرفتن در مناطق قبایلی پاکستان است را نشان میدهد که با الحاق مناطق قلمرو جنوبی افغانستان گسترش خواهد یافت.« این در واقع امارت متحده طالبان و زننده ترین مکان خواهد بود. در نتیجه محفوظ ترین و تسخیر ناپزیر ترین لانه برای تروریستان جهان خواهد شد که جهان تا حال نظیرش را ندیده باشد».
اما عده ای دیگری امید وارند که امارت متحده طالبان در مزهای جدید افغانستان برای مشکل افغانستان حل سریع پیدا خواهد نمود. اخیراً دولت پاکستان در نتیجه نبود تجهیزات کافی و یا دوکتورین نظامی در برابر جنگجویان ملیشه در قبایل پاکستان شکست خوردند.« عساکر پاکستان روحیه جنگی خویش را در جنگ با جنگسالاران محلی از دست دادند. آنها تلفات سنگین را متحمل شده و صد ها تن دیگر آنها به اسارت ملیشه ها در آمدند. آنها واقعاً در موقعیت خیلی دشوار قرار گرفته اند». به گفته یک جنرال متقاعد پاکستانی هیچ یکی از سربازان پاکستان حاضر به جنگ با طالبان نیستند. سربازان و افسران پاکستان بخاطر جنگ آمریکاییها مریض شده اند.» به نظر وی« چرا پاکستانیها و یا مسلمانها یکدیگر خویش را بخاطر رئیس جمهور بوش بکشند؟ این تنها ترایبالیسم نیست که بر ضد آمریکاییها اند، بلکه تمام کشور مخالف آنها هستند».
گفته میشود سازمان استخبارات پاکستان به جنگجویان در دو طرف مرز حمایت میکنند. اما حامد کرزی در در اوایل این ماه شخصاً از ملا عمر و جنگسالار گلبدین حکمتیار دعوت نمود که به تخریب کشورشان پایان داده وارد مذاکره باوی شوند. اما فکر میشود، کنفدراسیون جنگسالاران، طالبان، شبکبه دیوبندی، قاچاق چیان مواد مخدر و حقانی که به تازگی ها کنترول میر علی را در مناطق قبایلی پاکستان بدست آورد به این سادگی ها به درخواست رئیس جمهور افغانستان تغییر فکر نخواهند داد.
هفته نامه آبزرور چاپ بریتانیا
نویسنده: جسن بورک-14 اکتبر 2007
برگردان از هارون امیرزاده
16 اکتبر 2007
http://www.ariananet.com/modules.php?name=Artikel&file=print&sid=8996
محمد گل مومند- بانی ستم ملی در افغانستان
محمد کل مومند با روش خاص فاشیستی خود در صفحات شمال کشور ، شهر کابل وکوهدامن زمین، دست به تجاوز وکشتاراهالی بیگناه زد ، شمال وجنوب کشور را به جان هم افگند ، به نامهای تاریخی و اصیل کشور دستبرد بی شرمانه زد، زبان پشتو را با تضعیف زبان شیوای فارسی واوزبیکی و نورستانی بر با خشونت تباری بر مردم تحمیل نمود ، آثارتاریخی را دشمنانه نابود کرد ، کتب فارسی واوزبیکی را با خشم وکین حسودانه به آتش کشید وخاکسترش را در" پته خزانه" گذاشت ٠ ای کاش مادرچنین فرزند جنایت کاری را قبل از تولد سقط میکرد تا جنایتکاران امروز به پیروی از اندیشه وی دامن تاریخ را لکه دار نمی ساختند٠
محمد گل خان مومندفرزند برگد خورشید خان متعلق به قبیله شنوار بود که قبل از تقرر خویش بصفت نایب الحکومه ء مزارشریف جهت اجرای وظیفه در قطغن ثبت نام کرده بود، با گذشت زمان از رسوخ بدر بار نادر شاه بر خوردارگردید، در توطئه ی علیه شاه امان الله وسقوط دولت امانی همکار نزدیک نادر غدار وبرادران بود٠
با به قدرت رسیدن نادر وبرادر مستبد او هاشم خان صدراعظم ، محمد گل خان مومند درهیأت برادر ششم نادر ، صاحب دم ودستگاه وامتیازات بی حد ومرزی گردید٠ وی بدستور هاشم ونادر بتأریخ ١۴ اکتوبر ١٩٢٩میلادی وهمچنان در اگست ١٩٣٠ بر مردمان شمالی که پس از سرکوب وشکست حبیب الله کلکانی تسلیم شده بودند با قوای منظم ومجهز نظامی لشکر کشی وحمله کرد ، قتل عامی را توسط لشکریان جنوبی اعم از جاجی ، منگل، جدران ، وزیری و احمدزایی بی رحمانه براه انداخت٠ او در این یورش بر مردمان بی گناه شمالی تحت شعا ر " سرش چت ومالش تاراج" دست به کشتار مردان پیر، جوان ، زنان ، کودکان وغارت مال ودارایی مردم زدند این جلادان خلاف موازین و ارزش های انسانی و غیرت وناموس پشتونوالی مرتکب جنایاتی از گونهء اسیر گرفتن و بحیث غنیمت بردن زنان شده و زنانی که تن به تسلیم نمی دادند یغماگران شکنجه های گوناگون داده و از ضجه های شان لذت می بردند ٠
مرحوم غلام محمد غبار می نویسد " شاه محمود بردارنادرغدار تمام فعالیت های تخریبی خودش را درین ولایت بدست قوای وحشی پشتوزبانان ولایت پکیتا بنام ( افغان وغیر افغان) انجام داد واین خطرناکترین هسته نفاق وتجزیه ملت بودکه در صفحات شمال کشور بدست او کاشته شد وبعد ها بدست محمد گل مومند آبیاری شد٠
" مرحوم میر نجم الدین انصاری می نگارد:" محمدگل مومند در سالهای سلطنت محمد ظاهر خان گفته : (من باید بمجرد سقوط سقوی در کابل وغلبه سمت جنوبی امر میدادم که چنداول کابل را سوخته مردم آنرا تار ومار ومال ایشان تاراج شود، اما این کار رانکردم وحال پشیمانم وخود را ملامت میکنم وبر ریش خود تف میکنم٠ )"
کشتار ها وقتل عامهای بی رحمانه ی ناشی از قصاوت وتعصب شدید محمد گل خان مومندرا حتی جرید رسمی دولتی مانند روزنامه اصلاح که در حمایت از دولت مستبد نادرخانی نشرات وفعالیت داشتند نیز نتوانستند پنهان نمایند وبا وجود سانسور جراید از جانب مقامات دولتی ، روزنامه اصلاح در شماره ١٠ جدی ١٣٠٨ وشماره ١١جدی وشماره ٢٩حوت ١٣٠٨ با رعایت جانب احتیاط ومحافظه کاری مینویسد:" ١٩٢ نفر شمالی محبوس وهفتاد نفر کوهستانی اسیر وسر هفت نفر کوهستانی بکابل آورده شد ٣٠٠ نفر اسیر وعده ای مقتول وعده یی فرار ، ۵٠ نفر دریک روز اعدام گردیدند٠"
قرار نوشته محروم غبار " در حالیکه شاه هرروز از ١٠ الی ۵٠ نفر مردم شمالی را به عنوان اشرار بدون محکمه گلوله باران میکرد مردم دیدند که نادر غدار ومحمدگل مومند به انتقام مرگ کیوناری خون مردم شمالی را تا آخرین نفر به خاک میریزد ، دست بیک سلسله اقدامات وقیامهای زدند واین قیام ها سندی شد تا بیشتر از پیش بریختن خون این مردم اقدام نمایند٠"
محدگل خان مومند مناسب ترین شخصی بود برای بیشبرد اهداف وبرآورده ساختن مقاصد شوم استعمار انگلیس در کشور ما ٠ وی به حیث رئیس تنظمیه ی شمالی با لشکر ی از جیره خواران انگلیس متشکل از اقوام وقبایل جاجی، منگل ، وزیری احمدزایی ، کروخیل وطوطی خیل که تعداد آنها به ٢۵ هزار نفربالغ می شد تحت امر وقومانده خود علیه مردمان بیچاره وبی گناه وبی دفاع شمالی سوق داد ومحشری از بیدادگری قتل عام جور ،چپاول ، غارت ، بی ناموسی وتجاوز وحشیانه را براه انداخت ٠
محروم غبار می نگارد : " محمد گل مومند درین ولایت قیافت فاتح بخود گرفته ودرکمال تکبر وبی گانگی با مردم پیش آمد دشمنانه ووحشیانه بنمود، او قوای حشری ونظامی را در تاراج خانه ها ، انهدام دیوارها باغها ومحراق قلعه ها بگماشت وخود مشغول شکنجه ، اهانت ، لت وکوب مردم بود واز قیام کنندگان جان می خواست ، آنها ییکه پول ،طلا و سلاح نداشتند چوب میزد ، دشنام های رکیک ودور از شرف انسانی میداد ، حتی به تأیید سایرتاریخ نویسان ، تهدید به احضار زنش در محضر عام می نمود٠ اگر در خانه های تلاشی شده زیورات بدست شان نمی آمد زنان خانواده را تهدید به فروبردن سوزن در پستانهای شان می نمودند به گذارش شماره ۵٨ ماه دلو روزنامه اصلاح ، یک ( محمد گل مومندازمردم شمالی ٣٩٨٣۴ دانه طلا و ١۴٩٢٠٦ سکه نقره از خانه دزدی و به نادر غدار تقدیم کرد البته این حساب روزنامه شامل زیورات وپول نقد واثاثیه خانه مثل قالین وظروف نمی باشد که لشکریان وحشی صفت با خود بردند ٠)"
یک نفر پیر مرد شمالی که محمد عباس خان نام داشت در اظهاراتش راجع به وحشی گری های محمد گل خان مومند ولشکریان وحشی او چنین نقل میکند: " زمانیکه لشکریان جنگلی به خانه ما آمدند بعداز شکستاندن در وپنجره ها به خانه پسرم داخل شدند آرمونیه پسرم باز بود چند نفر ملیشه بخاطر صاحب شدن آرمونیه گویا که صندوق طلا است باهم به جنگ ودعواپرداختند تا بالاخره یکی از کلان های شان رسید وفورا" آرمونیه را بغل کرد وقتیکه دروازه آرمونیه در موقع بغل گرفتن بسته گردید ا خود صدایی بلندکرد ، دلگی مشر ترسید وآرمونیه را به زمین انداخت وهمه چند قدم دورتر از آرمونیه استادند واز ترس دست به آرمونیه نزدند( بعد دستار وپتوی مرا گرفتند ومرا بدرختی بستند وآنقدر چوبم زدند که از هوش رفتم ٠" (نقل قول از کتاب یغمای دوم منگلی ) ٠
همچنان شخص دیگری اظهار داشته است که وحشیان جنوبی دوشاب را که مردم شمالی از شیره انگور یا شیره توت درست میکنند ودر چلیک های چرمی یا داخل چاتی ها ذخیره میکنند ودر ایام زمستان با نان وچای صبحانه آنرا می خورند خیال کردند که روغن یا تیل شرشم یا تیل سیاه است ، درموهای دراز، بروت هاوچپلی های خود مالیدند ، چونکه آنها به چرب کردند موهای سر شان با تیل سیاه عادت داشتند ٠
وزیر محمد گل خان مومندکه نخستین سردمدارفاشیسم ، اپارتاید نژادی و ستم ملی در افغانستان بود برای تطبیق پروژه های فاشیستی وپشتونیزه کردن افغانستان وستم ملی براقوام شمال کشور به یک تعداد عناصر فاسد و جنایت پیشه ی دیگرنیز ضرورت داشت، آنجمله بااختر محمد( پدر داکتر نجیب الله ریس جمهور) که در قریه ی میلن پکتیا چلی مسجد بود وصرف چند سوره نزد ملا بیش نخوانده بودواضافه از آن سوادی نداشت آشنا گردید وی نخست در ولایت قطغن به عنوان شاطر زیر رکاب اسپهای محمد گل مومند وسپس با فرا گرفتن تعلیم از مکتب درندگی محمدگل مومند وستم برمردم شمال به جاه ومقام رسیدوعلاقه دار قطغن مقرر گردید ، وحشت فطری وی با اندیشه فاشیستی محمد گل مومندسازگار گردید واین چلی مسجد بر سرنوشت مردم قطغن فرمان میراند وبا رشوه ستانی وچوروچپاول مردم در مسیر اندیشه فاشیستی محمد گل مومندحرکت میکرد، این جنایت کاران فاشیست دریک اتحاد نا مقدس تخم نفاق وستم ملی را در شمال کشورکشتند که اختر محمد بوسیله محمدگل به داود خان صدراعظم وقت معرفی وسپس به عنوان وکیل تجار درپشاور پاکستان مقرر گردید، این چلی مسجد ازطریق جاسوسی دوطرفه ودوشیدن گاو شیری "مساله پشتونستان "ورشوه ستانی ازتجار، صاحب ملیونها افغانی گردید و شعارش چهار "پ" بود، پشتو، پشتون، پشتونستان، پکتیا٠ علاوه از پدر خاین داکتر نجیب مولانا عبیداله صافی سرمدرس مدرسه ی اسدیه ،عبدالغفور خان از ناقلین سر پل ، حکیم بای از ناقلین بوینه قره ، عبدالجبار خان حکمران شبرغان ، داد محمد خان حکمران بلخ ، ضیاء خان ، مولانا حبیب الله معلم جبری کورس پشتو وغیره عناصر متعصب قبایلی در سر کوب مردمان بی گناه از ملیت های با فرهنگ تاجیک اوزبیک، هزاره وترکمن وقتل وکشتار آنها وبه بند وزنجیر کشیدن روشنفکران در صفحات شما کشور ثبت تاریخ است٠
شیوه برخورد غیر انسانی وفتنه انگیزانه محمد خان مومند وهمراهانش دربرابر ملیت های غیر پشتون روشنفکران سمت شمال را واداشت تامحافل مخفی وشب نشینی های را براه اندازند وراه چاره برای نجات مردم بجویندکه میتوان از اشخاصی چون میرزا محمد قاسم ، فیض الله بای ، سید عمر کرنیل سید صادق گوهری ، مولوی صاحب خال محمد خسته شاعر وعارف مشهور ، عبدالصمد جاهد، میرزا ثاقب شاعر، عبدالاحد رقیم ، میرزا غلام علی قانون ، سید حسین آقا، حلال الدین بدری ، شریف شاه، قاری سید اکبر ، حاجی محمد علی ، حاجی عبدالرزاق نثاری ، میرزا فراح الدین ، نورمحمد رئیس روضه، سید شاه ، اکبر لالا، مولوی غلام حیدر ، مولوی محمد عثمان ، عبدالله نصار وغیره از ولایت بلخ نظیر قل ، نظر محمد نوا، ابوالخیر خیری از میمنه آقای کریم نزهی از اندخوی ، مخدوم اسماعیل از خلم ، سید محمد دهقان از کشم ولایت بدخشان ، وکیل محمد صدیق از رستاق ولایت تخارنام برد ٠
از کار نامه های جنایت باردیگر وزیر محمد خان مومند یکی اینست که ده ها جریب زمین آبی و للمی حاصل خیز مردمان صفحات شمال ، شمال شرق وغرب کشور را با جبر واکراه از مالکان اصلی آن غصب وبرای ناقلان قبایل پشتون اعطاء کردکه ذکر تک تک آن با تفضیل از حوصله این نوشته خارج است او با چنین بخشش های خاینانه حقوق باشندگان اصلی وبومی مناطق شمال را لگد مال وصدای شکایات آنها را در گلو خفه کرد ، عده ای را روانه زندانها نمود وتعدادی را بطورمخفی وعلنی بکام مرگ فرستاد وجمعی را به ولایت کابل وسایر ولایات تبعیدکرد که سرنوشت این زندانیان ستم فاشیستی محمدگل مومند کم ازآوارگان فلسطین بدست صهیونیست های یهودی نبود وشاید هم خون مشترکی در رگهای شان جریان داشت ٠وباین ستم ملی مردمان اصلی شمال را درولایات دیگر تبعید وخانه ها وزمین های شان را به پشتون های ناقل بخشید که این سیاست صیهونستی محمد گل مومند روی فاشیسم هتلری را سفید کرد ٠
محمدگل مومند بااین کارروایی های محیلانه وتفرقه جویانه آتش نفاق ودشمنی را درمیان ملیت های برادر ساکن در کشورما برافروخت که منجر به قتل وخون ریزی وبرادرکشی دوامداری در افغانستان گردید ٠آتش تبعیض نژادی ، سمتی وزبانی را بر افروخت واین دوزخ چی تمام امکانات وامتیازات را به قبایل پشتون و زبان پشتوقایل گردید وبا نسل کشی های بی حد ومرز وتضعیف زبان فارسی کمر خیانت بست وزبان فارسی را که طی صدها سال بشکل سالم وطبعی رشد کرد و زبان شعر وادب و تحریر مردم و دربارگردید ، متاسفانه شوونیست های زبانی خواستند تا این زبان مشترک و وحدت همه اقوام را صدمه زده ، زبان اقلیت ونامانوس پشتو را که که در حالت احتضار بود برزبان اکثریت مردم با خشونت تباری حاکم سازند٠
محمد گل مومند با سوء استفاده از مقام شامخ دولتی وصلاحیت های بی حد ومرز که استبدا نادری وهاشم خانی به او اعطا کرده بود تمام مضامین مکاتب ،دانشکده ها وآموزشگاه ها را اززبان فارسی که زبان اکثریت جامعه بود به زبان نا آشنای پشتو تبدیل نمود ،کورس های جبری زبان پشتو را بوجود آورد وبه مطبوعات وقت دستور داد که حتی عناوین کتاب های نویسندگان زبان فارسی باید حتما" به زبان پشتو باشد در غیر آن اجازه نشر داده نشود٠بنابر برنامه سازی های فاشیستی وی هزاران جلد کتاب باارزش فارسی واوزبیکی طعمه ی حریق گردید درشمال کشور تمام کتیبه های خطی و سنگ های قبور را از بین برد وحتی کتاب های درسی مکاتب رانابودکردند وبه جا ی آن ناشیانه به نشر کتب پشتو که ازهر نوع ارزش علمی ، ادبی وفرهنگی تهی بود پرداختند که این زخم خونین در پیکر معارف ما تا هنوزپیداست ٠
محمد گل مومند نه تنها در ساحه تفرقه اندازی قومی وملیتی نقش خائنانه بازی کرد بلکه در ساحه فرهنگ وادبیات کشور نقش یک دشمن خون آشام را با زبان وفرهنگ فارسی بازی نمودوقرنهااین زبان را درزندان عقاید تنگ نظرانه فاشیستی خود زندانی کرد، که باین همه حسادت ابلیس مأبانه خود نتوانست سرسوزن هم کار سازنده ومثبتی برای زبان پشتو انجام دهد تا از یک فرهنگ غنی وسیال برخورشود وبتواند زبان ادب ،قلم ودانشگاهی گردد ،هم بزبان فارسی خیانت نمود وهم نفرت وانزجار مردم را بر علیه زبان پشتو بر انگیخت ٠
محمد گل مومند با نیت شوم فاشیستی نام های تاریخی کشورراکه هویت مشخص چندین صد ساله داشتنداز تاریخ وجغرافیای کشور ما نابود کرد وبه جای آن اسم های جدید پشتونی برگزید و با چند خائن دیگر سرنوشت کشور ومردم را رقم میزد که این ترور هویتها وتغییرنامهای تاریخی خراسان لکه ننگی است بر جبین
این نژاد پرستان٠ چنانچه درولایت هرات نام تاریخی منطقه سبزوار،که زادگاه دانشمندانی چون مولانا حسین واعظ کاشفی سبز واری بود به" شیندند" ونام پوشنگ یا فوشنج را که مهد زایش طاهر پوشنگی بود به" پشتون زرغون "تبدیل نمودند ولی تا امروز مولانا حسین کاشفی را بنام سبزواری یاد میکنند نه شیندندی که بعد از تغییر نام شیندندایران با زرنگی اسم سبزوار را برای منطقه ی خود دزدید، واین خیانت آگاهانه در مورد قهرمان ملی ما طاهر پوشنگی نیزنا بخشودنی است طاهر پوشنگی عیار وسپه سالار بزرگ عرصه پیکار وسیاست که لشکر امین الرشید را تار ومار کرد ومامون الرشید را بر تخت دارالخلافه ی عباسی در بغداد نشا ند وبه پاس همین خدمتش به حیث والی هرات مقرر شد وسپس اعلان استقلال میهن خود خراسان را از یوغ استعمار عرب وخلافت عباسی نمود، تا امروزکسی نگفته که طاهر" پشتون زرغونی"بلکه تاریخ خراسان وی را بنام طاهر " پوشنگی" یا فوشنگی می شناسدندوهمچنان ابو مسلم خراسانی راهرگز ابومسلم افغان نگفتند ونمی شود تاریخ را با اسم گذاری های فاشیستی گول زد ٠ محمدگل مومند درولایت هرات نام "قره تپه" را به "تورغندی" تغییرداد ٠
محمدگل مومند در صفحات شمال کشور نیز دستبردبه نام های تاریخی زد چنانچه در منطقه بلخ نام قریه" چهار باغ گلشن" را به" شینکی" ، نام" قلعه چه " را به" اسپین کوت "، نام" ینگی آرق را به "نویکوت" ، نام "دکبر جین" را به" شلخی" نام "هزاره چقیش" را به" استول گی " ، نام "رحمت آباد" را به "جرگی " ، نام " یول بولدی" را به "لیندی"، نام " ده دراز"را به "غشی" ، نام" قوش تپه" را به "منگولی"،نام "سمرقندیان" را به" زرغون کوت"، نام "حصارک " را به" اوغز "، نام "چهارسنگ" رابه "سلورتیگی"،نام پلاسپوش را به "زوزان " نام "عباد" را" به دیره گی " ، نام" چهل ستون" رابه"غندان" ، نام "کودوخانه را به " باندگی" ، "نام کشک عبدل رابه " بانده" ، نام "کول انبو" را به" منده تی"، گذاشت
جنایت نابخشودنی وبزرگ دیگرمحمد گل مومند که ازسرلج وعقده خودکوچک بینی وی ودشمنان فرهنگ وتمدن فارسی مایه میگرفت، تغییر نام قریه بهاء الدین بودکه به افتخار زادگاه مولانا جلا ل الدین بلخی به اسم پدرش" بهاء الدین " نامگذاری شده بود، متأسفانه بایک خیانت تاریخی وعقده وجنون فاشیستی به " اشپوله " تغییر نام داده شد ، معنی" اشپوله" را باید ازفاشیستان قبیله پرسید؟!
چرا اسم زادگاه بزرگترین دانشمند وشاعر زبان فارسی که افتخار بشریت است از زادگاه اش زدوده می شود تاایرانیان وی را به جهان از ایران امروزی معرفی نمایند ؟ واین قبیله سالاران بی فرهنگ خود میروند وازآن سوی مرزهای پاکستان خوشحال ختک ورحمان بابا را پیدا نموده اسمهای جاده های این طرف مرز بنام خوشحال خان مینه ،مکتب خوشحال خان ، لیلیه خوشحال ورحمان بابا نامگذاری می کنند مگر اپارتاید شاخ ودم دارد؟
نام " ایلمانی" را به" وچه ونه" ، نام سلطان خوجه ولی را به میروندی، نام "باغ وراق" را به " حاجی کوت"، نام " زاموکان" را به " کاکاکوت" ، نام " بنگاله" را " به ورخی" ، نام " آق تیپه" را به "اسپین کی" ٠ در شبرغان نام " تخت سلطان " را به" شین کوت" ونام "حسن تابین" را به" غزگی" ٠
در آقچه نام " آقچه نمای " را به " بتی کوت"، نام " گومک صالح" را به "بتی" ، نام " بوینه قره" را به " شول گره" ٠ در ولایت سمنگان نام قریه " گل قشلاق را به " جوغی" نام " کته قشلاق" را به " جگه بانده" نام "مینگ قشلاق" را به "زندی کوت " ، نام " لرغان" را به "کلای وزیر" ، نام " جوی زندان " را به "جوی ژوندون"، نام دره " زندان " را به دره ژوندون تغییر داد٠
اگر مردم این مناطق نام اصلی وتاریخی آن را بر زبان میراندند مورد اذیت وباز داشت وشکنجه قرار میگرفتند ٠
مگر چه کسی کشور را به نام این فاشیست سجل کرده بود که با این همه صلاحیت عام وتام نام های تاریخی کشور را تغییر دهد ؟ همچنان در جوزوجان بنابر هدایت محمد گل مومند "کمال الدین اسحق زی " یازده نفر دهقان اوزبیک را زنده پوست کرد وبعد مرده های شانرا در میان خرمن گندم آتش زد ، زمانیکه مردم برای شکایت این جنایت اسحق زی نزد ظاهر شاه آمدند حکومت وقت همه شکایت کنندگان را نیز روانه زندان کرد ٠
محمد گل مومندودنباله روان وی نه تنها بادست درازی های بی شرمانه درتغییرنام صفحات شمال وغرب کشوراقدام کردند بلکه با بیرحمی صیهونستی خود نام بسیاری از مناطق شهرکابل را به زبان پشتو واشخاص پشتون نام گذاری کردندو بخشهای از قدیمی ترین محل بودباش مردم اصیل وزادگاه روشنفکران نویسنده وشاعر کابل را بنام جاده "میوند!؟ "مسمی کردندوبا این پلان های فاشیستی غلام محمد فرهاد"پاپا" عقب اپارتمان های جاده میوندرا که قبلا" باغها وگل وگلزار بودند به بدرفت بزرگ ومتعفن شهر تبدیل نمودند، نام
" کوته سنگی "که نام شاعره" بی بی سنگی" اولین زن سیاست مدار کابل زمین بود و اشعارش بدست عبدالرحمن خان افتاد و وی را در اتاق یا کوته" سنگی" محبوس کرد و طبق نوشته داکتر اسداله شعور نام کوته سنگی از نام این زن مأخوذ گردیده که با سیاست تنگ نظرانه کوته سنگی به " میرویس میدان " تغییر نام داده شد ، نام" ده بوری "را به " جمال مینه " ،نام بخشی از " شاه شهید وسیاه سنگ " را به نام " سید نور محمدشاه مینه" ومحلی در " ده افشار " را بنام سپین کلی" ، " قلعه ی جرنیل " رابنام " خوشحال مینه " وقستمی از قدیمی ترین نامهای شهر کابل را که بنام کوچه های " بازار ارگ ، خیابان ، پل خشتی ، کوچه علی رضا خان وشور بازار" یاد می شدند بنام " جاده نادرپشتون " نام گذاری گردید، ومحوطه فواره های این محل را " پشتونستان وات " نام گذاری کردند آنطرفتر" پشتنی تجارتی بانک "عرض اندام کرد، نامها آب ورنگ فاشیستی ( پشتون تباری ) بخود گرفت وگویا هر زنده جانی باید بنام پشتو ، پشتون وپشتونستان نفس میکشید، همچنان مکرویان اول را بنام" نادرشاه مینه" ومنطقه وسیع دیگر را بنام " وزیراکبر خان مینه " نام گذاری کردند ٠
همچنان تعداد زیادی از مکاتب را در شهر کابل بنام اقوام پشتون کردند مگر درین شهرمادران اوزبیک ،هزاره وتاجیک هرگز فرزندانی نزاده بودند مگر شهر خالی از شخصیت ها انقلابی ومبازرینی چون ، غبار، محمودی،سرور جویا ، سعدالدین بهاء ، علی اصغر شعاع ،اسماعیل بلخی ، براتعلی تاج ، عبدالخالق قهرمان ، ابراهیم صفا ، انور بسمل ، ،محمد ولی خان دروازی ، طاهر بدخشی، مجید کلکانی ونویسندگان و شاعرانی چون واصف باختری ، سپوژمی زریاب ، لطیف ناظمی وصدها ها تن دیگر بود؟ که مکاتب و دارالمعلمین ها و لیله های شهر کابل بنام افرادی که نه تنها از کابل بلکه از افغانستان نبودند نام گذاری شد چون مکتب و لیلیه خوشحال خان و محلی بنام "خوشحال خان مینه" مسمی گردید وهمچنان لیله ومکتب رحمان بابا، مکتب نازوانا(مادر میرویس هوتکی ) ، مکتب زرغونه ( مادر احمدشاه درانی ) مکتب ملالی ، شفاخانه بنام ملالی "ملالی زژنتون" و حالا جایزه اسکار دولت کرزی بنام ملالی است ملالی که هرگز وجود نداشته است ( ملالی دختری جعلی عبدالحی حبیبی بود تا از قندهار در جنگ میوند قهرمان زنی داشته باشند و این زن تا اکنون نه سال تولد دارد نه سال مرگ ، نه نام پدر ومادر ، نه گوری دارد و نه بیوگرافی ، چون تا حال عقل حکومت پشتونخواه برای این جعل عبدالحی حبیبی کار نکرده بود ممکن فردا باز برای ملالی قبر و سال تولد وسال مرگ ونام پدر ومادری بسازند و شاید مکتب دیگری را بنام مادر ومادر کلان ملالی افغان نام گذاری کنند) وهمچنان مکتب نادریه بنام نادرغدار دیره دونی ، مکتب حبییه بنام حبیب الله خان نوکر استعمار انگلیس ومکتب شادخت مریم و شاخت بلقیس نواسه های نادر دیره دونی وصدها نام دیگر بنام یک قوم خاص که به این نامها در قندهار و جلال آباد وپکتیا و هلمند نیزجاهای مسمی شده ولی در مناطق پشتونی هیچگاه یک محل یامکتب بنام تاجیک ازبیک و هزاره و نورستانی نام گذاری نمی شود وهمچنانکه والی ها باید پشتون باشند و باز میگویند" دا زمونژ بابا وطن " بابا هم هویتش مشکوک برآمد؟ !
گذشته از نامهای جاها در هیچ نقطه دنیا واحد پولی یک کشور به نام یک قوم نیست مثل " افغانی " و یا لباس افغانی که متعلق به قوم بی هویت کوچی است بنام" لباس ملی" کشورجا زده شده است و رقص مردم قبایل پشتون را بنام "اتن ملی "بالای همه مردم قبولانده اند که گویا ملیت های دیگر نه لباس دارند و نه رقص مخصوص خودرا، همه را در فرهنگ یک قبیله ذوب ومنحل کردن و خود در فرهنگ شهری دیگران ذوب نشدن از اصول اساسی صهیونیزم است ٠ محمد گل مومند برای اشاعه این آرمان آگاهانه به اشخاصی جعل نویسی چون حبیبی وچند تن پشتونخواه دیگر و پشتو تولنه ضرورت داشت تا با ساختن ( پته خزانه ) به درمان عقده های فرهنگی خودبپردازند ، اما به ریش خود خندیدند ، بعدسرود ملی را که در حقیقت سرود فاشیستی است به زبان همان یک قوم خاص نواختند که امروز طبل رسوایی شان از بام اسرائیل پایین افتاد٠
این بود گوشه ناچیزی از جنایات محمد گل مومند ودنباله روان سر در کفش، به امیدروزیکه مجسمه محمدگل مومند را بنام بابای فاشیسم صهیونیسم افغانی بسازند!
http://www.ariananet.com/modules.php?name=Artikel&file=index&op=view&sid=8890