Dienstag, 11. März 2008

دار میزدند مرا

زمری نثاری پاییز



اهدا به پرویز کامبخش



داشتند

دار میزدند مرا

فرار کردم

عزراییل خواب بود

یا برای میلاد زنش

هدیه برده بود

روح ظریف چند تا کودک معصوم را

خواب شریین چند تا کودک را

یا دگر خسته بود

خدا هم

در آن روز کنار چشمه

در جم فرشتگان برهنه

که شنا میکردند

زیر آبشار بنا شده خودش

خواب بود

ابلیس دست نشانده خدا

به دنبال کارش رفته بود

فرار کردم من

از دار

همه جا دار بود

به جنگل رفتم

دار بود

به کوه به دشت

آن سوی مرز

دار بود

شهر ـ شهر دار بود

عزراییل بود

ابلیس بود

خدا بود

من دگر فراری ام

تبعیدی ام

مهر بدنامی بر جبین دارم

من از آدم ها فراریم

از خدا

دگر آدم های این عصر

مردمان امروز

محبت را دوست ندارند

عشق را دوست ندارند

نور را دوست ندارند

حتا دلی را که تهی از کینه باشد

دوست ندارند

خدا را

ابلیس را

عزراییل را

من گرویده طبیعتم

من گرویده آن گوشه طبیعتم

که آسمانش آبی

ابر هایش

غروبش نارنجی

از شهر دور

از دهکده دور

از خدا از دار دور

از آدمها

برای آنکه

آنها آنجا

دار میزدند مرا

داشتند

دار میزدند

مرا

Keine Kommentare: