زمری نثاری پاییز
اهدا به پرویز کامبخش
داشتند
دار میزدند مرا
فرار کردم
عزراییل خواب بود
یا برای میلاد زنش
هدیه برده بود
روح ظریف چند تا کودک معصوم را
خواب شریین چند تا کودک را
یا دگر خسته بود
خدا هم
در آن روز کنار چشمه
در جم فرشتگان برهنه
که شنا میکردند
زیر آبشار بنا شده خودش
خواب بود
ابلیس دست نشانده خدا
به دنبال کارش رفته بود
فرار کردم من
از دار
همه جا دار بود
به جنگل رفتم
دار بود
به کوه به دشت
آن سوی مرز
دار بود
شهر ـ شهر دار بود
عزراییل بود
ابلیس بود
خدا بود
من دگر فراری ام
تبعیدی ام
مهر بدنامی بر جبین دارم
من از آدم ها فراریم
از خدا
دگر آدم های این عصر
مردمان امروز
محبت را دوست ندارند
عشق را دوست ندارند
نور را دوست ندارند
حتا دلی را که تهی از کینه باشد
دوست ندارند
خدا را
ابلیس را
عزراییل را
من گرویده طبیعتم
من گرویده آن گوشه طبیعتم
که آسمانش آبی
ابر هایش
غروبش نارنجی
از شهر دور
از دهکده دور
از خدا از دار دور
از آدمها
برای آنکه
آنها آنجا
دار میزدند مرا
داشتند
دار میزدند
مرا
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen