Freitag, 7. März 2008

انجنیر بشیر احمد کوهستانی

آ رزوها خاک میگردد چرا؟

هست و بود ما همه برباد میگردد چرا؟

کس نمی بیند

نمی گوید

چرا؟

این زمان ما را بخود

همچو سنگ آسیاب

گرد میگردا ند و میسا ید د هردم چرا؟

مذ د ما و نوشجان دیگران اما چرا؟

خاک ازما

خانه از ما

رستم و شهنامه از ما

قصه و افسانه از ما

همت ما را چه شد؟ خنجر ما را کی برد؟

آی مردم !

احمد ما راد مرد کوره هایی دشتو کوه سخره ما را کی کشت؟

وای بر ما وای بر ما

نا جوانمردان چرا خنجر زه پهلو میزنند

سینه ما چون سپر از خنجرش ندریده است

چون ز پولاد است او آگاه است اما ما چرا؟

غا فل از هر گوشه و هر شیبه ایم

من نمی دانم چرا

لیک این گویم که

روز ی نوبتی بر ما رسد ....

Keine Kommentare: